دبوانه ای از قفس پرید

 

 

خداوند روی کارهایم قضاوت خواهد کرد و من خواهم گفت:

برای لحظه ای از زندگی کردن،ایستادم و به باد خیره شدم، فراموش کردم بذری بیفشانم،

با شادی زندگی نکردم، حتی باده ای،که به من دادند ننوشیدم. اما یک روز آماده شدم و

به کار باز گشتم. همانند باخ،ون گوگ،واگنر، بتهون، انیشتین و دیگر دیوانگان

پیش از خودم،به مردم درباره ی رویاهای بهشتم گفتم...

 

 


پ.ن : بارون بارونه ، زمستون و تابستون و پاییز و بهار نداره ،

هروقت که بباره حالم خوب میشه خوبه خوبه خوب...

 

 


پائولو کوئیلو

 

مرگ تدریجی

زندگی در اعماق عادت‌ها

 

هــیچ فرقی با مـرگ ندارد.

تو مرده‌ای،

فقط معنایِ مرگ را، نمی‌دانی!

رسول یونان

 


پ.ن : خیلی چیزا دیگه برام عادی و یکنواخت شدن ، دیگه خیلی وقته خودم برای خودم

تکرای شدم حتی رویاهام، آرزوهام..همچیـــــــــــم ... این یعنی مرگ تدریجی یک رویا

 

 

شیرینی زندگی

 

آرامم، حس و حالم شبیه همان روزهاست که چادر سفید گلدار خیالیم را سر می کردم،

گوشهء چادر را لای دندان می گرفتم، سبد به دست، می رفتم از حسین آقای خیالی سر

کوچه برای خانهء خیالیم خرید میکردم, از خرید که برمی گشتم خانه را آب و جارو

می کردم یک غذای خوشمزهء خیالی روی اجاق گاز صورتی پلاستیکی ام بار

می گذاشتم بعد یک استکان چای تازه دم برای پدر عروسک خیالیم می ریختم، با شکر

چایش را شیرین میکردم که زحمت قند برداشتن و گذاشتن گوشهء لپش را هم نداشته

باشد زندگیمان شیرین بود به شیرینی همان استکان چای که من با دستان کوچکم شیرینش

کرده بودم. امروز که دستانم خیلی بزرگتر از آن روزهاست دوزاری دلم افتاده که

زندگی حکم همان استکان چای را دارد کافیست

با دلخوشی های کوچک خوب شیرینش کنی...

 

رونوشته های من

 

منت ماه را میکشم تا....

 

دوجین کار سرم ریخته

خورشید را باید به آسمان سوزن کنم

 

منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

باد ها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند

 

و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد بیاورند، روزی زیبا بوده اند ...

 

 


بعد از تو این دنیا، یک دنیا کار دارد تا دوباره دنیا شود...

" شهریار بهروز "

 


 

پ.ن :

زندگی همیشه باهات رو بازی میکنه این تویی که بلد نیستی کارت درست رو انتخاب کنی

 

به امید یه غیر منتظره ی خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 روزها فقط در تقویم عوض می شوند برای من همه روزها همان جمعه ی بی حوصلگی هاست.

یه قلوپ هوای خنک پاییزی

داشتم با خودم فکر میکردم که ماها چقدر زندگی رو برا خودمون سخت گرفتیم در صورتی

 

 که خیلی راحت میتونیم از خیلی چیزا لذت ببریم از همونایی که بیشتر وقتها چشامون رو

 بهشون میبندیم... 

مثلآ همین چایی خوردن اونم وقتی که حسابی خسته ای یا از یه هوای خوب و خنک پاییزی 

یا صدای خش خش برگا زیر پاهامون یا دیدن یه دوست قدیمی که خیلی وقته ندیدیش یا شنیدن 

صدای گرم مادرت وقتی که برا خوردن عصرونه صدات میکنه یا صدای خنده یه کودک که با 

تموم وجود داره میخنده و خیلی چیزهای دیگه  که خیلی راحت میشه ازشون لذت برد 

                                                                    مهم اینه که خودمون بخوایم...

 


پ.ن: مهر امسال تا الانش که خیلی خوب بود و پر از خبرای خوب و امیدوار کننده ، 

امیدوارم این روند تا آخر ادامه پیدا کنه.

 

بعدآ نوشت : آیا سقفی بالای سرت هست؟ نانی داری برای خوردن، لباسی برای پوشیدن و ساعتی

برای خوابیدن؟نامی داری برای خوانده شدن، کتابی برای آموختن و دانشی برای یاد دادن،

بدن سالمی برای برداشتن سبد یک پیر زن، سخنی برای شاد کردن یک کودک، دهانی برای

خندیدن و خنداندن، لحظه ای برای حس کردن، قلبی برای دوست داشتن و خدایی برای پرستیدن؟

....پس خوشبختی، بسیار خوشبخت...


" اسکاول شین "

 

nostalgie...

 

 

 

 

این روزها با اومدن اول مهر دلم بدجوری برا مدرسه رفتن تنگ میشه،

دلم برا اون روزای اول مهر که با عشق میرفتم مدرسه ولی با گذشته چند ماه دیگه

از زنگ اول منتظر زنگ آخر میشستم تنگ شده، دلم برا شیفتای مدرسه تنگ شده،

دلم برا زود بیدار شدنا تنگ شده، دلم برا دلهره ی درس نخوندن تنگ شده،

دلم حتی برا اون بوی گازوئیلی که باهاش کف کلاسارو پاک میکردن تنگه تنگه،

دلم برا گچهای رنگی ، تخته سیاه و پاکن خیس تنگ شده...

چقدر دلم برای زنگ های تفریح مدرسه تنگ شده ....

وای چقدر دلم اون ده دقیقه را می خواهد، دلم می خواهد باز هم دنبال هم کنیم،

کاش تمام زندگیم تکرار همان ده دقیقه ی کودکیم بود!! 

.... عجیب هوای کودکیم را کرده ام...

من هنوزم که هنوزه با اومدن ماه مهر یه حس و حال دیگه دارم

برا خودم خودکارو دفتر میخرم تا کودک درونم این حس رو هیچ وقت فراموش نکنه...

 

 

 

زندگی

 

 

مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند میتوانی چون سگی

کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست.

راهی هم آخر برای تو هست.

در زندگانی را که گل نگرفته اند...

 


" جای خالی سلوچ __ محمود دولت آبادی "

 

 


پ.ن : من آدم ضعیفی نیستیم ، همیشه هم برا چیزی که خواستم تلاش کردم و

با خواست خدا بهش رسیدم ولی این روزا... این نیز بگذرد و میگذرد

 

 

هست نیست هست نیست هســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت


احساس ِ مسافري را دارم

که بايد برود

و نمي داند به کجا

بليط سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم ميفشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بين راهي ِ اين زندگي بکوبد

فرياد بزند که جا نماني

کجاست


علیرضاروشن



پ.ن : دل بسته ام به پاییز شاید دوباره سر مهر بیایی....


:..:

 

 

تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه :

 

چی فکر می کردیم و چی شد !!....

به یاد زلزله اهر - هریس - ورزقان

 

 





تاریخ و ساعتی که هیچ وقت از ذهن مردم آذربایجانم پاک نخواهد شد....

وحشتناکترین لحظات زندگیم که با هر ساعت و ثانیه ای  که از رویش سپری میشد

خبرای بد بیبشتر و بیشتر شنیده میشد .فاجعه ای که عمقش حد و مرزی نداشت...

یکسال از این حادثه گذشت ولی هنوز درد مردمم التیام نیافته است، درد بچه ای که

 یکسال است مادرش را ندیده، درد پدری که در یک روز عزاداره کل اعضای

خانواده اش بود، درد سربازی که وقتی به خانه برگشت نه خانه بود و نه خانواده...

درد من بزرگ است ،درد من دردیست که در این یکسال جای زخمش هنوز درد دارد...
 

....:....:....

گفت: این روزها کمی افسرده به نظر می رسی.
گفتم: واقعا؟
گفت:حتما نیمه شبها زیادی فکر می کنی.من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام.
گفتم: چطور تونستی این کار را بکنی؟
او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم میاد، شروع به تمیز کردن خانه می کنم.
 حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف ها را می شویم، اجاق را گردگیری می کنم،
 زمین را جارو می کشم، دستمال ظرف ها را در سفیدکننده می اندازم،
کشوهای میزم را منظم می کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو می کشم.
 آن قدر این کار را می کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می نوشم و می خوابم.
صبح بیدار می شوم و وقتی جوراب هایم را می پوشم، حتی یادم نمی اید شب قبل
 به چه فکر می کردم.

بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود.

گفت: آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می کنند. همه ما اینطورهستیم.
برای همین هر کدام مان باید شیوه ی مبارزه خود را با آن پیدا کنیم!

کجا ممکن است پیدایش کنم؟

هاروکی موراکامی

پرنده ی خیال

من آن پرنده را که می‌خواند در سَر من،

 

و مُــــدام می‌گوید که دوســت‌ام داری...

و مــــدام می‌گوید که دوست‌ات دارم...،!

من،

آن پرنده‌ی پُرگویِ پُرملال را،

صبح فردا،

خواهم کُشت!

ژاک پره ور

 

 

دچار باید بود... وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف...حرام خواهد شد

 

 

راستش اینه که آدم هیچ وقت نمی دونه چی می خواد، آدم فکر می کنه یه جور آدم

مشخصرو می خواد..و بعد یکی رو میبینه که هیچی از چیزهایی که می خواسته

رو ندارهو بدونهیچ دلیلی عاشقش میشه!

 


وودی آلن

 

هوشنگ ابتهاج

 

چه غريب ماندي اي دل !
 نه غمي ، نه غمگساري
 نه به انتظار ياري ،
 نه ز يار انتظاري...

 

پ.ن : بعضی وقتا از خودم خسته میشم، دلم میخواد از خودم فرار کنم و آدم دیگه ای

بشم...ولی فایده نداره، خودم مثل کنه به خودم چسبیدم...

 

 

 

زندگی


زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمیخواهی اش

از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری

برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و

سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های

هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما

همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...بايد يك بار به خاطر همه

چيز گريه كرد. آنقدر كه اشك ها خشك شوند،بايد اين تن اندوهگين را چلاند و بعد دفتر

زندگي را ورق زد. به چيز ديگري فكر كرد. بايد پاها را حركت داد و همه چيز را از

نو شروع كرد...


" من او را دوست داشتم __ آنا گاوالدا "

 

دلم گرفته ای دوست... هوای گریه با من

 

 

دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا

نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.

و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر

به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.

و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت

نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد مي زد خود را.

 

مسافر از اتوبوس

پياده شد:

"چه آسمان تميزي!"

و امتداد خيابان غربت او را برد.


غروب بود.

صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.

مسافر آمده بود

و روي صندلي راحتي ، كنار چمن

نشسته بود:

"دلم گرفته ،

دلم عجيب گرفته است.

تمام راه به يك چيز فكر مي كردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره هاي عجيبي !

و اسب ، يادت هست ،

سپيد بود

و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.

و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.

و بعد تونل ها ،

دلم گرفته ،

دلم عجيب گرفته است.

و هيچ چيز ،

نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،

نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،

نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف

نمي رهاند.

و فكر مي كنم

كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد

شنيده خواهد شد."

 

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :

"چه سيب هاي قشنگي !

حيات نشئه تنهايي است."

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

- و نوشداري اندوه؟

- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش...

 

دلم گرفته :(

 

 

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خوونی

با بزرگون میشینی ، حرف میزنی...همه چی میدونی

شما که کله ت پُره ، معلم مردم گنگی

واسه هر چی که میگن جواب داری ، در نمیمونی

بگو از چیه که من دلم گرفته

راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته

گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته!


محمد صالح اعلا

 

مجبورم

 

 

برای من

دوست داشتن

آخرین دلیلِ دانایی‌ست

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است

چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست

چقدر

نباید کسی بفهمد

دل و دستِ این خسته‌ی خراب

از خوابِ زندگی می‌لرزد.

باید تظاهر کنم حالم خوب است

راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...

راهی نیست.

مجبورم!

باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم. ...

"سید علی صالحی "

 

 

 

آغاز

 

گاهی بعضی ها با ما جور در می آيند، اما همراه نمی شوند،گاهی نيز آدم هايی را می يابيم
كه با ما همراه می شوند اما جور در نمی آيند.
برخی وقت ها ما آدم هايی را دوست داريم كه دوستمان نمی دارند، همان گونه كه آدم هايی
نيز يافت می شوند كه دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداريم.

به آنانی كه دوست نداريم اتفاقی در خيابان بر می خوريم و همواره بر می خوريم، اما آنانی را
كه دوست می داريم همواره گم می كنيم و هرگز اتفاقی در خيابان به آنان بر نمی خوريم!
گاه ما برای يافتن گمشده خويش، خود را می آراييم، گاه برای يافتن «او» به دنبال پول، علم،
مقام، قدرت و همه چيز می رويم و همه چيز را به كف می آوريم و اما «او» را از كف می دهيم.

گاهی اويی را كه دوست می داری احتياجی به تو ندارد زيرا تو او را كامل نمی كنی.
تو قطعه گمشده او نيستی، تو قدرت تملك او را نداری.
گاه نيز چنين كسی تو را رها می كند و گاهی نيز چنين كسی به تو می آموزد كه خود نيز كامل باشی،
خود نيز بی نياز از قطعه های گم شده.او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايی سفر را آغاز كنی،
راه بيفتی، حركت كنی.او به تو می آموزد و تو را ترك می كند، اما پيش از خداحافظی می گويد:
 "شايد روزی به هم برسيم..."، می گويد و می رود، و آغاز راه برايت دشوار است.

اين آغاز، اين زايش،‌ برايت سخت دردناك است.
بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكی دردناك است، ‌كامل شدن دردناك است، اما گريزی نيست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در اين راه رفتن دست و بالت بارها
زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی كه از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد
بی انتها نهراسی، از نرسيدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...

شل سیلور استاین

 

....


همیشه چهارشنبه را دوست داشته ام. شاید به این خاطر که چسبیده است به تعطیلاتِ آخرِ

هفته. اما عجیب این است که هرچه به سمت عصر جمعه میروم بیشتر دلم میگیرد. انگار

لذت خود تعطیلات از لذت انتظاری که در چهارشنبه برایشان میکشم کم تر است. انگار

لحظات قبل از خوشی ها از خود خوشی ها دلپذیرترند.

 


" سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار ___ مصطفی مستور "

دل

 

 

غمگینم

چونان پیرزنی

که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد

پسرش نیست!

 


 

پ.ن : امروز هم جزئ اون روزایی هس که دلم بی دلیل گرفته...


از یاد رفته

 

 

 

سنگی است زیر آب

در گود شب گرفته دریای نیلگون

تنها نشسته در تک آن گور سهمناک

خاموش مانده در دل آن سردی و سکون

او با سکوت خویش

از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه

هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز

هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

کان ناله بشنود

بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت

در گود آن کبود

سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ

زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت

دل بود اگر به سینه دلدار می نشست

گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت

 

امان از من

 

 

لازم است گاهی از خودت بیرون بیایی و ..

از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و ..

از خود بپرسی که سالها سپری شد

تا آن بشوم که اکنون هستم.

آیا ارزشش را داشت ...!

 

 


پ.ن : واقعآ از کارهایی که میکنم خودمم سر در گمم ، دلم لک زده برا لیلای چند سال پیش..

اَه ...!!!ایــن "مــن" چـقــدر زبـان نــفهم اســت ..!بـفهم دیـگــر ..!

 

:...:

 

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

 

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی!

 

" دکتر محمد حسین بهرامیان "

 


 

دلگیرم از هرچیزی که به من مربوط میشه

 

 

حوصله صبح ها رو ندارم

و ظهر ها

و بعد از ظهر ها

و عصر ها

و غروب ها ...

و شب ها

و اخر شب ها

و نیمه شب ها

حوصله این روزها رو ندارم....


 

پ.ن : دیوانه که شاخ و دم نداره، منم یکیش :|

بیست و چند سال گذشت....

  

 بیست و چند سال پیش درست در چنین روزی به دنیا آمدم و زندگیم خواسته یا

ناخواسته در این دنیای عجیب و وحشتناک کلید خورد...

اينك ،بیست و چند سال است که نفس میکشم ، راه میروم، میبینم، میشنوم، میخورم،

میخوابم و مثل بیشتر آدمها در روزمره گی ها گم میشوم.

بيست و چند سال است كه من خورشید را دور میزنم و ماه هم مرا و اینکه این چرخه

چه مدت ادامه خواهد داشت را هیچ کداممان نمی دانیم!

اما مي دانم كه من هنوز به اسرار این جهان آگاهی ندارمو نیز… رازهای تاریکی

آن را درک نکرده ام ،هنوز کودک درونم بزرگ نشده و گاهی به زور هم که شده با

من گرگم به هوا بازی میکند ، گاهی زمین میخورد و گریه اش میگیرد و گاهی هم

بی توجه به هر چیزی تا سرحد مرگ میخندد و قهقه سر میدهد، کودک درونم جزئی

از دلخوشی های من است که با خودخواهی تمام، هیچ وقت دوست ندارم بزرگ شود.

بيست و چند سال است آنچه در کودکي دوست مي داشتم را تا پایان زندگی نیز دوست

خواهم داشت ، و آنچه در کودکی دوست نمی داشتم را ، اکنون نیز دوست ندارم.

بیست و چند سال است که بسياري کسان را دوست داشته ام هر چند اگرآنها دیگر مرا

دوست نداشته باشند، چراکه عشق تمام ثروتي است که دارم و هيچ کس نمي تواند آن

را از من بگيرد .بارها مي شد که مرگ را دوست مي داشتم ، و آشکارا و نهان، با

عباراتي عاشقانه از آن ياد مي کردم .اکنون گرچه او را فراموش نکرده ام ، ولی

یادگرفته ام که زندگی را نیز دوست داشته باشم زیرا هر دو ، در زيبايي و لذت برايم

يکسان هستند.

 

بدين سان بيست و چهار سال گذشته است، و روز و شب هايم به این شکل مي گذرند تا

 زندگي ام همچون برگهاي درختاني که با وزش باد پاييزي پراکنده مي شوند و می ریزند

 به پايان رسد .

آری در یک روز پائیزیِ ابری که آسمان دیدگانش را برای بارش آماده می کرد، چشمان

من نیز بارانی بود ، نمی دانم اشک شوق بود یا بارش بی وقفه درد ...

 شاید به همین خاطراست عاشق پاییز و بارانم...نمیدانم!!!

 

 

 

 تولدم مبارک


 

آرزو نوشت: آرزو میکنم همه به آرزوهای قشنگشون برسن...

امید نوشت: امیدورام بنده ای باشم که بهم افتخار کنه نه اینکه بگه حیف :|

  

مهندس شدم رفت پی کارش

 

 

 

امروز پروژه پایانیم  رو تحویل دادم و فارغ التحصیل شدم و الان هم به طور رسمی

و قانونی مهندس بیکار جامعه هستم ...


 

 

بعدآ نوشت: امروز(۱۲/۰۶/۱۳۹۱) کار تسویه رو هم تموم کردم و بنابه گفته

مسول آموزش مدرکمون بعد ۱۵ روز به دستمون میرسه، وقتی دیدم کارت

دانشجویم رو باطل کردن به کل حالم گرفته شد ، الان هم نمیدونم چه مرگمه

من

 

 

بَعضی وَقتا جَواب نِمیدَم...لال میشَم...لال!


وَلی نَه اینکه نَخوام آ نَه...چیزی نِمیگَم چون تا خِرخِره پُراَم،پُراَز دلیل های اَلَکی،

یا شایَد توجیه!

واسه هَمین لال میشَم...

دوست دارَم بِهِت بِفهمونَم،ولی خِنگ بودَنِت کِ یادَم میاد؛...

مُنصَرِف میشَم اَزگُفتَنِ چیزایی کِ ، نَ گُ ف تَ م.

گُم میشَم.گُم میشی.گُم میشیم لابِ لایِ حَرفایِ خورده شُده


 

پ.ن : توی یه برهه ی زمانی خیلیا رو تونستم بشناسم ، خوبی و بدیه بعضیا برام

اثبات شد فهمیدم به هر کسی نگم دوست و به هرکسی نگم دشمن ،

فهمیدم اگه جلوی بعضیا اعتراف کنم  زود ژست خدا میگیرن، فهمیدم دلسوزیه

 بعضیا از روی خوشحالیه نه ناراحتی... خلاصه ی کلام اینکه من دیگه همون

 من سابق نیستم دیگه میتونم خوب و بد رو تا حدی  تشخیص بدم،سعی میکنم بیشتر

 دقت کنم تا کمتر ناراحت بشم...

روزهای عجیبی‌ است

 

 

روز‌های عجیبی‌ را میگذرانم

روز‌هایی‌ که دلم می‌خواهد ساعت‌ها پشت پنجره بنشینم، خیابان را نگاه کنم، بدون اینکه

 انتظار کوچکترین اتفاقی‌ را داشته باشم


دلم سکوت می‌خواهد، سکوت محض، مثل وقتی‌ که به اعماق آب میروی، مثل

غرق شدن،

 همه چیز تاریک و تاریک تر میشود، ساکت و ساکت تر


دلم حتی نوشتن هم نمی‌خواهد، وقتی‌ چیزی برای فکر کردن نداری،

چیزی هم برای نوشتن نداری


نمیخواهم بخوابم. کابوس‌های شبانه، جز ترس از شب، ترس از خواب، ترس از بالشم،

 چیزی برای من به همراه ندارند.


پشت پلک‌های بیداری، هیچ حادثه‌ای در کمین نیست


آیینه‌ها را نمی خواهم. درگیر خودت که باشی‌، هیچ چیزی تو را یادِ خودت نمی‌‌اندازد.

 غریبه‌ها دیدن ندارند....


روزهای عجیبی‌ است

در حجمِ بی‌ انتهایِ تنهایی‌‌هایم، می‌خواهم هنوز تنهاتر از این باشم.

کسی‌ که در من رخنه کرده، باید مرا ترک کند، تا با خیال راحت بنشینم پشت پنجره

و در سکوت خیابان را ببینم و به هیچ چیزی فکر نکنم.

به هیچ چیز جز اتفاق‌هایی‌ که قرار نیست بیفتند...

تا اطلاع ثانوی دِلمان تعطیل است

 

 

رو زمينی زندگی ميکنيم ....که خودشو جو گرفته! ديگه تکليف آدماش روشنه . . .!

 


 

پ.ن :روی پـــــرده کعــبه این آیه حک شده اســت:

نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــيمُ

و مـــن . . .

هنــــوز و تا همیشــه...

به همین یک آیــه دلخــوشــــم:

" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ی مهــــربانم ! "

اینجا چراغی روشن است...

 

 

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
 
                        می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را/

محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح

                        یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را/
 
 

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد


                        یا کودکان خفته به گهواره، خواب را/

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل
 
                        یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را/

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت

                        چونان که التهاب بیابان سراب را/

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

                        با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را/
 

پ.ن : خدا دقیقا وقتی میرسه که انتظارشو نداری ... چه لذتی بالاتر از این ...
 

خودم را گم کرده ام

خیلی نگران خودم هستم

 

آیا بلایی به سرم آمده ؟

زنده ام یا مرده ؟

اصلا از خودم خبر ندارم

در این صبحگاه

در خانه ام را می زنم

کسی که در باز میکند خودم هستم

حسابی به خودم نگاه می کنم

آن چهره خندان

کسی نیست غیر از خودم

آه !.چه صبح زیبایی َ!

پس امروز هم زندگی خواهم کرد

جز خودم کسی را ندارم

وتنها این موضوع

مرا نگران می کند.

 


 

پ.ن :براي دلم گاهي پدر ميشوم !خشمگين ميگويم :

بس کن،تو ديگر بزرگ شدي

 

بهترین پدر دنیارو دارم و همیشه هم بهش افتخار میکنم...

 

نيم ساعت پيش/ خدا را ديدم/ كه قوز كرده با پالتوي مشكي بلندش/ سرفه كنان/

در حياط از كنار دو سرو سياه گذشت/ و رو به ايواني كه من ايستاده بودم آمد/

آواز كه خواند تازه فهميدم/ پدرم را با او اشتباهي گرفته ام

زنده ياد پناهي


پ.ن۱:وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ،

میفهمی پیر شده...وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ،

میفهمی پیر شده...وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره

 اما هیچ چی نمیگه...و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های

 تو هستش ، دلت میخواد بمیری...

=================================

پ.ن۲ : دلم واسه اون روزایی تنگ شده , که کسی رو دوست نداشتم....

فقط بابا و مامانم رو دوست داشتم ،چه خوب بود اون بی خیالی ها ...!!!

تا بدانم همچنان هستم

 

 

تا نسوزم

تا نسوزانم

تا مبادا بی هوا خاموش ...

پس چگونه

بی امان روشن نگه دارم

سالها این پاره آتش را

در کف دستم ؟

تا بدانم همچنان هستم !

 

از : قیصر امین پور


 

پ.ن: جدیدا با دیوار حرف می زنم

می دونی ، از شخصیتش خوشم اومده یه جورایی ...

محکمه ..... ثابته ...... آرومه .......

حتی بهترین تکیه گاهم شده ..

اشتباه نکنم اونم از من خوشش اومده !!!

دلتنگم

 

غمگینم .... همانند عقب مانده ی ذهنی ای که ؛

در دنیای پاک خودش تقلّا میکند ،

تا منظورش را به انسان های به ظاهر عاقل اطرافش برساند !

ولی .... نمی تواند ...


 

پ.ن : دلم را فیلتر کرده اند انگار ....باز نمی شود ؛ لعنتی

قهوه

 

حکایت رفاقت من باتو، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم. که باهر
 جرعه بسیار اندیشیدم، که این طعم رادوست دارم یا نه؟
 آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش رانداشتم...!
و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم! حتی تلخ تلخ


پ.ن: یک جایی می رسد که آدمی دست به خودکشی می زند...

نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند،نه!

قید احساسش را می زند...

پیله

 

آسان نبود ولی ....

 رفتم درون پیله تنهایی خودم ..

 شاید رها شوم از این همه دردی که می کشم.

 حالا؛

 فضای پیله ام ..

 ......سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ....

 اما..

 من خواب دیده ام.......

 طاقت اگر بیاورم

 یک روز زخم عمیق روی دلم خوب می شود ...!!!

 من خواب دیده ام ..

 طاقت اگر بیاورم

 یک روز عاقبت پروانه می شوم...!!!

 


 

پ.ن : اینگونه نگاهم نکن....

کلمات را گم کرده ام ،دارم با سکوت جمله می سازم

من

 

 

تصمیمم رو گرفتم، میخوام زندگی کنم...

 


 

پ.ن : وقتی داشتم فکر میکردم آخرین باری که آرامش داشتم کی بود

سر از خاطرات کودکی در آوردم...

ایوان دلتنگی

 

وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی،

وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی، کسی هست که می توان

 به او پناه برد،

کسی که در شب می توان دلتنگی ها را با او قسمت کرد.

نگاهت را از سنگ فرش های خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن!

تا کی می خواهی در کویری که برای خودت آفریدی قدم برداری؟!

می توان از تاریکی ها گذشت،می توان خود را در کوچه های سبز باور دوباره یافت.

یک نفرهست....

دلتنگی هایت را با اوقسمت کن،

تنها بااو.....!

شاعر: محیا شکیبا


 

پ.ن: سیگار بکش

مست کن

بغض کن

گریه کن

دق کن

ولـــــــــــــــی

با ادم بی ارزش درد و دل نکن... فهمیدی؟

روزها، شب ها، هفته ها، ماه ها، سال ها

 

این روزها که می گذره هر روزش با خودش درس های تازه میاره. آدم های

بیشتری رو می شناسم و با وِیژگی ها و موقعیت های تازه تری آشنا میشم.

تلخ و شیرین داره....این روزها در حال یادگیری درس های سخت هستم.


پ.ن۱: آدم هــا را زمـــانــی کــه نـیـــاز بـــه شنـیده شـدن دارنـــد بـشنــــــویــد

نــــه ... زمـانـیکـــه حـــوصلـــه شــنـیـدن داریــــــــــد