آرزو کن
آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطر ما
ما که کاری نکرده ایم . . .
"سید علی صالحی
آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطر ما
ما که کاری نکرده ایم . . .
"سید علی صالحی
از آدمای به ظاهر روشن فکر متنفرم ، از همونایی که فکر میکنن هیشکی نمیفهمه و
فقط خودشون حالیشونه از همونایی که سعی میکنن خود واقعیشون رو مخفی کنن...
یادمه وقتی همومن خانوم بازیگره که رفت خارج و برا یه مجله جلو دوربین لخت شد
همین آدمای به ظاهر همچی دون اومدن گفتن آزادی یعنی همین آزادی یعنی اینکه هرکی
هرچی دوست داره بپوشه و هرجور که دلش میخواد راه بره، نفس بکشه....
حالا چی شده به اونایی که روزه میگیرن میگین امل؟؟
عزیزم آزادی یعنی احترام گذاشتن به عقاید هم دیگه...
در ضمن روشن فکری هم به اینجور چیزا نیست .
دل نوشت: چون ماتِ تُوام، دگر چهِ بازم!؟
آیا بلایی به سرم آمده ؟
زنده ام یا مرده ؟
اصلا از خودم خبر ندارم
در این صبحگاه
در خانه ام را می زنم
کسی که در باز میکند خودم هستم
حسابی به خودم نگاه می کنم
آن چهره خندان
کسی نیست غیر از خودم
آه !.چه صبح زیبایی َ!
پس امروز هم زندگی خواهم کرد
جز خودم کسی را ندارم
وتنها این موضوع
مرا نگران می کند.
پ.ن :براي دلم گاهي پدر ميشوم !خشمگين ميگويم :
بس کن،تو ديگر بزرگ شدي
پ.ن۱:وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ،
میفهمی پیر شده...وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ،
میفهمی پیر شده...وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره
اما هیچ چی نمیگه...و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های
تو هستش ، دلت میخواد بمیری...
=================================
پ.ن۲ :
آسان نبود ولی ....
رفتم درون پیله تنهایی خودم ..
شاید رها شوم از این همه دردی که می کشم.
حالا؛
فضای پیله ام ..
......سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ....
اما..
من خواب دیده ام.......
طاقت اگر بیاورم
یک روز زخم عمیق روی دلم خوب می شود ...!!!
من خواب دیده ام ..
طاقت اگر بیاورم
یک روز عاقبت پروانه می شوم...!!!
پ.ن : اینگونه نگاهم نکن....
کلمات را گم کرده ام ،دارم با سکوت جمله می سازم
هیچ چیز جلودارت نبود
نه لحظههای خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی که سایه سارت بودند
نه پزشکی
که بیمت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت
که غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود.
نه پسرت که خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند.
نه بادی که گریبانت را میجنباند.
نه سکونی که زمین گیرت کرده بود.
نه کفشهات که سنگینتر میشدند.
نه چشمهات که به جلو نگاه نمیکردند.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت مینشستی و به شهر خیره میشدی و
مشغول مردنت بودی.
میرفتی سر کار و میگذاشتی سرما بخزد لای لباسهات.
میگذاشتی خون بتراود لای جورابهات.
رنگ صورتت پرید.
صدایت دو رگه شد. بر عصایت یله میدادی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه دوستانات که نصیحتت میکردند.
نه پسرت. نه دخترت که میدید نحیف و نحیفتر میشوی.
نه آههای خستهات
نه ششهایت که آب انداخته بود.
نه آستینهایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
وقتی که با بچهها بازی میکردی، مشغول مردنت بودی.
وقتی مینشستی غذا بخوری
وقتی شب، خیس از اشک از خواب پا میشدی و زار میزدی
مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوشاش.
نه منظرهی اتاقت، نه منظرهی حیاط گورستان.
نه شهر. نه این شهر زشت با عمارتهای چوبی اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمیکردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت میچسباندی
حس میکردی داری میافتی.
بر تخت دراز میکشیدی.
دست به سینه میشدی و خواب دنیای بی تو را میدیدی.
خواب فضای زیر درختان.
خواب فضای توی اتاق.
خواب فضایی که حالا از تو خالیست.
و مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه نفس کشیدنات. نه زندگیات.
نه زندگیای که میخواستی.
نه زندگیای که داشتی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
مارک استرند، ترجمه: محمد رضا فرزاد
هنوز میتونم کتاب بخونم
داد، بیداد
عزیزم
ببار ای بارون ببار
استاد، فحش، جیغ
هورا
پس صداهارم میشنوم!
آفرین دارن این گوشا
امتحان میکنیم
بگم؟ بگو
یک دو سه چهار
اوه،پس زبونمم کار میکنه
تا خونه تو هم
پیاده میام
پس به پاهامم امیدی هست!
دارم اینا رو تایپ میکنما
هه هه
یه خبر خوبه دیگه
دستامم سالمن
چند تا نفس عمیق
خیلی خوبه
بینیم میگم
مشکلی نداره!
آخ یادم رفت
قلبم!!!!!!!!!!!!!!!!
چه جالب
فکر کنم نمیزنه
با خودم میگم
ای بابا
جونت سلامت!!!
قلب به چه کارت میاد آخه!!!!
بابا مرده متحرکم
میتونه سالم باشه!!!
فقط باید خودت بخوای
پس دیدی حالم خوبه!!
مغزم!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
..................................................
پ.ن : آدم فهمیده ای بود ، خوب میدانست کجا خودش را به نفهمی بزند...
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
ديدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم
آن قدر گريه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افگنده و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مُرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و خوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
پ.ن :
وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی،
وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی، کسی هست که می توان
به او پناه برد،
کسی که در شب می توان دلتنگی ها را با او قسمت کرد.
نگاهت را از سنگ فرش های خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن!
تا کی می خواهی در کویری که برای خودت آفریدی قدم برداری؟!
می توان از تاریکی ها گذشت،می توان خود را در کوچه های سبز باور دوباره یافت.
یک نفرهست....
دلتنگی هایت را با اوقسمت کن،
تنها بااو.....!
شاعر: محیا شکیبا
پ.ن: سیگار بکش
مست کن
بغض کن
گریه کن
دق کن
ولـــــــــــــــی
با ادم بی ارزش درد و دل نکن... فهمیدی؟
پ.ن: