خسته ام ...

 

 

خسته ام ، خسته تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.یه چیزی رو شونه هام داره

سنگینی میکنه، یه باری که از ابتدای خلقت رو دوشمه، نمیدونم کجا بزارمش زمین

 

میخوام نباشم ولی هستم...

 

 


 

پ.ن: دلیلِ اینکه هستم رو نمی دونم، این داره من رو به جنون میکشه........

بر سیم های برق

 

 

 

و امروز

آنقدر شفافیم

که قاتلان درونمان پیداست

 

و دریای شهرمان

چنان خسته ست

که عنکبوت

بر موج هایش تار می بندد

 

کاش

کسی این مارها را

عصا کند

و کاش آنکه استخوان هایم را می لیسید

شعرهایم را از بر نبود

...

زنبورها را مجبور کرده ایم

از گل های سمّی

عسل بیاورند.

و گنجشکی که سال ها

بر سیم نشسته

از شاخه ی درخت می ترسد.

 

با من بگو

چگونه بخندم

وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند ؟

□□□

ما

کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

 

این بار

 

پیامبری بفرست

 

که تنها گوش کند ...

گروس عبدالملکیان

مجموعه شعر "سطرها در تاریکی جا عوض می کنند"

گاهی...

گاهی کم می شوم و می شکنم.


گاهی "من" نیستم و دیگری شده ام.


گاهی صدا می شوم و می گویم آنچه را نباید بگویم.


گاهی پرنده می شوم و پرواز می کنم جایی که به قفس می رسد لحظاتش.


گاهی تو به دیدنم نمی آیی و می شوی غصه نیامدن و ندیدنها.


گاهی صدایت می کنم و نمی شنوی و می شنود بیگانگان و گمراه می شوم.


گاهی باید دلم را قفس کنم و یادت نرود از وجودم.


گاهی ...


خدایا، گاه و ناگاه یادت می کنم ....