بیندیش که گویی شبی سرد و زمستانی با همسر آبستن ات در بیابانِ تاریکی راه را گم
کرده باشی. شب ِ بی مهتابی است و بیابان آن چنان تاریک که اگر اندکی از هم دور
شوید جز با صدا کردن ِ هم ،یکدیگر را نمی یابید.در چنین ظلمات محضی سو سو ی ِ
شعله ای را می بینی و همسرت را همانجا در تاریکی و سرما رها می کنی وبه امید
یافتن راه به سمت نور می روی.به شعله ها که می رسی از ترس نزدیک است قالب
تهی کنی..اما ...اما میبینی شعله ای نیست ، آتشی است بدون ِ دود که از لابلای شاخه
های درخت تا دلِ آسمان پیوسته است...وحشت زده بر می گردی و به عمق تاریکی ِ
بیابان می گریزی...کمی بعد نفس زنان می ایستی و دوباره به سمتِ درخت می روی.
اینبار صدای غریبی می شنوی که انگارازلایِ ستاره ها تا وسط ِ درخت راه آمده است:
"کفشهایت را از پا بیرون آر که تو در وادی مقدس طوی هستی ومن تو را برگزیده ام ،
پس به آنچه می گویم گوش بسپار."
نور امیدی در دلت روشن میشود..بدنت گُر میگیرد...با خودت می گویی این صدا چقدر
آشناست..بارها شنیده ام..به اطرافت نگاه میکنی ..می گویی تو کیستی؟ کجایی؟ خودت
را نشان بده...صدا می گوید:
"من در زمین نیستم به دنبال من در زیر پایت نباش..سرت را بالابگیر..من اینجا هستم.
درآسمان سرت را بالا میگیری به آسمان نگاه میکنی..نوری در حال درخشیدن است.."
اشک شوق میریزی..صدا می گوید..
"همانا من پروردگار تو هستم...من الله هستم....تو در وادی مقدس طوی هستی...
دستت را در گریبانت فرو کن وسپس بیرون بیاور تافروغی چون خورشید از دستانت
بتابد دستت را در گریبان میکنی و بیرون می آوری میبینی که نه تنها دستت روشن
شده بلکه خودت هم روشن شده ای..راه را پیدا کرده ای...
به نزد همسرت برمیگردی .. و او با ترس می پرسد :راه را یافتی؟ "
وتو از اعماق جانت فریاد میزنی : یافتم ، یافتم، یافتم.
پ.ن : هرکس روزنه ای است به سوی خداوند اگر اندوهناک باشد ،اگر به شدت اندوهناک باشد.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۴ ب.ظ توسط یک شرقی