لیلا و من

 

امروز يک مرده شور را ديدم...

آنچنان زيبا ميشست که لکه اي هم باقي نميماند...

اما نميدانم چرا پدرم از او خوشش نمي آيد!!!
...
...

و مدام گريه ميکند و مادرم نيز نفرينش!!!

او که زن خوبي است من دوستش دارم...

فقط کاش ناخن هايش را مي گرفت...

تمام بدنم را زخم کرد...
 

 
پ.ن : من دیگه نمیتونم لیلارو بشناسم بعضی وقتا خیلی خستم میکنه ودیشب 
 
به قدری عذابم داد که آرزو میکنم اصلآ نباشه...

 
حرف دلم: گــاهـــی خیــــال میکنم روی دست خــــــــدا مانده ام خسته اش کــــرده ام
 
خودش هم نمـــــــی داند با مـــــــن چـــــه کند...:(
 

بیست و چند سال گذشت....

  

 بیست و چند سال پیش درست در چنین روزی به دنیا آمدم و زندگیم خواسته یا

ناخواسته در این دنیای عجیب و وحشتناک کلید خورد...

اينك ،بیست و چند سال است که نفس میکشم ، راه میروم، میبینم، میشنوم، میخورم،

میخوابم و مثل بیشتر آدمها در روزمره گی ها گم میشوم.

بيست و چند سال است كه من خورشید را دور میزنم و ماه هم مرا و اینکه این چرخه

چه مدت ادامه خواهد داشت را هیچ کداممان نمی دانیم!

اما مي دانم كه من هنوز به اسرار این جهان آگاهی ندارمو نیز… رازهای تاریکی

آن را درک نکرده ام ،هنوز کودک درونم بزرگ نشده و گاهی به زور هم که شده با

من گرگم به هوا بازی میکند ، گاهی زمین میخورد و گریه اش میگیرد و گاهی هم

بی توجه به هر چیزی تا سرحد مرگ میخندد و قهقه سر میدهد، کودک درونم جزئی

از دلخوشی های من است که با خودخواهی تمام، هیچ وقت دوست ندارم بزرگ شود.

بيست و چند سال است آنچه در کودکي دوست مي داشتم را تا پایان زندگی نیز دوست

خواهم داشت ، و آنچه در کودکی دوست نمی داشتم را ، اکنون نیز دوست ندارم.

بیست و چند سال است که بسياري کسان را دوست داشته ام هر چند اگرآنها دیگر مرا

دوست نداشته باشند، چراکه عشق تمام ثروتي است که دارم و هيچ کس نمي تواند آن

را از من بگيرد .بارها مي شد که مرگ را دوست مي داشتم ، و آشکارا و نهان، با

عباراتي عاشقانه از آن ياد مي کردم .اکنون گرچه او را فراموش نکرده ام ، ولی

یادگرفته ام که زندگی را نیز دوست داشته باشم زیرا هر دو ، در زيبايي و لذت برايم

يکسان هستند.

 

بدين سان بيست و چهار سال گذشته است، و روز و شب هايم به این شکل مي گذرند تا

 زندگي ام همچون برگهاي درختاني که با وزش باد پاييزي پراکنده مي شوند و می ریزند

 به پايان رسد .

آری در یک روز پائیزیِ ابری که آسمان دیدگانش را برای بارش آماده می کرد، چشمان

من نیز بارانی بود ، نمی دانم اشک شوق بود یا بارش بی وقفه درد ...

 شاید به همین خاطراست عاشق پاییز و بارانم...نمیدانم!!!

 

 

 

 تولدم مبارک


 

آرزو نوشت: آرزو میکنم همه به آرزوهای قشنگشون برسن...

امید نوشت: امیدورام بنده ای باشم که بهم افتخار کنه نه اینکه بگه حیف :|

  

مشهد یک قطعه از بهشت

 

دلم که میگیرد چشمانم را میبندم و دلم را به سمت باب الجوادت راهی میکنم،

هم آنجایی که می گویند :

"باب الجواد راه ورودی به قلب توست... حاجت رواست هرکه از این راه می رود"

آقا چند وقتی ست که دلم اذن ورود میخواهدخیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو....

 


پ.ن :

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد

اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد ...

پاییز

 

 
رنـــگ و رویـــــی زرد دارم ، دوره گـردی ســـــــاده ام

بـــــرگ پاییــــــزم که از چشــــم بهـــــار افتـــــــــاده ام

حس تــــردیــــدی میــان رفـتـــــــن و برگــشـتــــــــن ام

ناگــــزیـــر از پرســـــه های بی هــــدف در جــــــاده ام
 

 


تـــار و پــودی پر تــرک دارم ، شبیـــــه یـک قـفــــــس

در خـــودم زنـدانــی ام ، در چشــــــــم بـــــــاد آزاده ام

دل شکست و من شکستم بغض هم در من شـــــکست

پـــا به پـــای عــابـــران کوچـــــه ها جـــــــان داده ام !

از چه می تر سانی ام؟ از بوســـــه های گردبــــــــاد؟

مـــن بــــــــــرای ایـــن ســـــفر آمــــاده ی آمــــاده ام