خدا

باران که شدی... مپرس این خانۀ کیست

سقف حرم و مسجد و میخانه یکی است

 

باران که شدی پیاله ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پیمانه یکی است

 

باران! تو که از پیش خدا می آیی...

توضیح بده عاقل و فرزانه یکی است

 

بر درگه او چونکه بیفتند به خاک

شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکی است

 

با سورۀ دل اگر خدا را دیدی

حمد و فلق و نعرۀ مستانه یکی است

 

این بی خردان خویش خدا می دانند

این جا سند و قصه و افسانه یکی است

 

از قدرت حق هرچه گرفتند به کار

در خلقت حق، رستم و موریانه یکی است

 

گر درک کنی خودت... خدا را بینی

درکش نکنی... کعبه و بتخانه یکی است!

دوستی های کنسروی

 
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند 
 
زیبایی هایش را بیرون بکشد 
 
تلخی هایش را صبر کند ...
آدمهای امروز ، دوست های کنسروی می خواهند 
 
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان
 
از تویش بپرد بیرون 
 
و هی لبخند بزند و بگوی
 
" حق با توست"

 

دبوانه ای از قفس پرید

 

 

خداوند روی کارهایم قضاوت خواهد کرد و من خواهم گفت:

برای لحظه ای از زندگی کردن،ایستادم و به باد خیره شدم، فراموش کردم بذری بیفشانم،

با شادی زندگی نکردم، حتی باده ای،که به من دادند ننوشیدم. اما یک روز آماده شدم و

به کار باز گشتم. همانند باخ،ون گوگ،واگنر، بتهون، انیشتین و دیگر دیوانگان

پیش از خودم،به مردم درباره ی رویاهای بهشتم گفتم...

 

 


پ.ن : بارون بارونه ، زمستون و تابستون و پاییز و بهار نداره ،

هروقت که بباره حالم خوب میشه خوبه خوبه خوب...

 

 


پائولو کوئیلو

 

شمس الشموس


یا امام رضا ....... به حق جوادت جوابم نکن.... :(((((


خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو

 

بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد

 

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد

 

اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد ...



 

پ.ن : می دونم که میدونی ... حالم رو خوب کن


مرگ تدریجی

زندگی در اعماق عادت‌ها

 

هــیچ فرقی با مـرگ ندارد.

تو مرده‌ای،

فقط معنایِ مرگ را، نمی‌دانی!

رسول یونان

 


پ.ن : خیلی چیزا دیگه برام عادی و یکنواخت شدن ، دیگه خیلی وقته خودم برای خودم

تکرای شدم حتی رویاهام، آرزوهام..همچیـــــــــــم ... این یعنی مرگ تدریجی یک رویا

 

 

زندگی باید كرد گاه با یك گل سرخ گاه با یك دل تنگ

 

یک روز، یک جایی‌، ناگهان، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد

کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم

 

شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم

ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم

 

اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم

 

همانطور که در خیابان راه می‌رویم

همانطور که خرید می‌کنیم، همانطور که دوش میگیریم

 

ناگهان می‌‌ایستیم، می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد

و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم و خرید می‌کنیم

 

و شماره می‌‌گیریم و رانندگی‌ می‌کنیم و کتاب می‌خوانیم

از خودمان سوال می‌کنیم واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟

 

به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ، هیچ کسی‌، هیچ حرفی‌، هیچ نگاهی‌،

زندگی‌ را از ما پس بگیرد...

 


 
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی

 

شیرینی زندگی

 

آرامم، حس و حالم شبیه همان روزهاست که چادر سفید گلدار خیالیم را سر می کردم،

گوشهء چادر را لای دندان می گرفتم، سبد به دست، می رفتم از حسین آقای خیالی سر

کوچه برای خانهء خیالیم خرید میکردم, از خرید که برمی گشتم خانه را آب و جارو

می کردم یک غذای خوشمزهء خیالی روی اجاق گاز صورتی پلاستیکی ام بار

می گذاشتم بعد یک استکان چای تازه دم برای پدر عروسک خیالیم می ریختم، با شکر

چایش را شیرین میکردم که زحمت قند برداشتن و گذاشتن گوشهء لپش را هم نداشته

باشد زندگیمان شیرین بود به شیرینی همان استکان چای که من با دستان کوچکم شیرینش

کرده بودم. امروز که دستانم خیلی بزرگتر از آن روزهاست دوزاری دلم افتاده که

زندگی حکم همان استکان چای را دارد کافیست

با دلخوشی های کوچک خوب شیرینش کنی...

 

رونوشته های من

 

منت ماه را میکشم تا....

 

دوجین کار سرم ریخته

خورشید را باید به آسمان سوزن کنم

 

منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

باد ها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند

 

و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد بیاورند، روزی زیبا بوده اند ...

 

 


بعد از تو این دنیا، یک دنیا کار دارد تا دوباره دنیا شود...

" شهریار بهروز "

 


 

پ.ن :

زندگی همیشه باهات رو بازی میکنه این تویی که بلد نیستی کارت درست رو انتخاب کنی

 

بچه های کار

 

 

خدا باید شانه‌های بزرگ و قوی داشته باشه...

برای تمام بچه‌های گرسنه ی دنیا
برای تمام بچه‌های جنگ زده ی دنیا
برای تمام بچه‌هایی‌ که مدرسه نمی‌روند و کار می‌‌کنند
برای تمام بچه‌هایی‌ که در زندان بزرگ می‌‌شوند

برای تمام بچه‌هایی‌ که بهزیستی جای پدر و مادرشان را گرفته


برای تمام بچه‌هایی‌ که درعمرشان آواز نخوانده اند؛نرقصیده اند؛برایِ خودشان دست نزده اند


پ.ن : تقدیم به همه ی بچه هایی که به جای کودکی، کار میکنند...

 

به امید یه غیر منتظره ی خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 روزها فقط در تقویم عوض می شوند برای من همه روزها همان جمعه ی بی حوصلگی هاست.