حکایت رفاقت من باتو، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم. که باهر
 جرعه بسیار اندیشیدم، که این طعم رادوست دارم یا نه؟
 آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش رانداشتم...!
و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم! حتی تلخ تلخ


پ.ن: یک جایی می رسد که آدمی دست به خودکشی می زند...

نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند،نه!

قید احساسش را می زند...