یک روز، یک جایی، ناگهان، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتاب مان را میبندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفته ایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم
ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم
همانطور که در خیابان راه میرویم
همانطور که خرید میکنیم، همانطور که دوش میگیریم
ناگهان میایستیم، میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه میرویم و خرید میکنیم
و شماره میگیریم و رانندگی میکنیم و کتاب میخوانیم
از خودمان سوال میکنیم واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم ، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی،
زندگی را از ما پس بگیرد...
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
+ نوشته شده در دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲ ساعت ۲:۵۷ ب.ظ توسط یک شرقی