اینجا چراغی روشن است...

 

 

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
 
                        می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را/

محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح

                        یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را/
 
 

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد


                        یا کودکان خفته به گهواره، خواب را/

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل
 
                        یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را/

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت

                        چونان که التهاب بیابان سراب را/

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

                        با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را/
 

پ.ن : خدا دقیقا وقتی میرسه که انتظارشو نداری ... چه لذتی بالاتر از این ...
 

ذائــــــقـــه

 

 

 

ذائــــــقـــه ام پــیــر شـــده

بیست و سه ســـالگی ام ؛

طـــعــــم شصــــــت ســــــالــگـــی دارد


 

پ.ن: دلم عجیب یک غیر منتظره ی خوب میخواهد.

خودم را گم کرده ام

خیلی نگران خودم هستم

 

آیا بلایی به سرم آمده ؟

زنده ام یا مرده ؟

اصلا از خودم خبر ندارم

در این صبحگاه

در خانه ام را می زنم

کسی که در باز میکند خودم هستم

حسابی به خودم نگاه می کنم

آن چهره خندان

کسی نیست غیر از خودم

آه !.چه صبح زیبایی َ!

پس امروز هم زندگی خواهم کرد

جز خودم کسی را ندارم

وتنها این موضوع

مرا نگران می کند.

 


 

پ.ن :براي دلم گاهي پدر ميشوم !خشمگين ميگويم :

بس کن،تو ديگر بزرگ شدي

 

بهترین پدر دنیارو دارم و همیشه هم بهش افتخار میکنم...

 

نيم ساعت پيش/ خدا را ديدم/ كه قوز كرده با پالتوي مشكي بلندش/ سرفه كنان/

در حياط از كنار دو سرو سياه گذشت/ و رو به ايواني كه من ايستاده بودم آمد/

آواز كه خواند تازه فهميدم/ پدرم را با او اشتباهي گرفته ام

زنده ياد پناهي


پ.ن۱:وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ،

میفهمی پیر شده...وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ،

میفهمی پیر شده...وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره

 اما هیچ چی نمیگه...و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های

 تو هستش ، دلت میخواد بمیری...

=================================

پ.ن۲ : دلم واسه اون روزایی تنگ شده , که کسی رو دوست نداشتم....

فقط بابا و مامانم رو دوست داشتم ،چه خوب بود اون بی خیالی ها ...!!!

تا بدانم همچنان هستم

 

 

تا نسوزم

تا نسوزانم

تا مبادا بی هوا خاموش ...

پس چگونه

بی امان روشن نگه دارم

سالها این پاره آتش را

در کف دستم ؟

تا بدانم همچنان هستم !

 

از : قیصر امین پور


 

پ.ن: جدیدا با دیوار حرف می زنم

می دونی ، از شخصیتش خوشم اومده یه جورایی ...

محکمه ..... ثابته ...... آرومه .......

حتی بهترین تکیه گاهم شده ..

اشتباه نکنم اونم از من خوشش اومده !!!

...فاصبر صبرا جمیلا...

 

 

به طرز عجيب و احمقانه اي دلم برايت تنگ است

دلخوشي ها کم نيستند

آدمهاي دورُ برم هم کم نيستند

مي آيند لبخندي روي لبم مينشانند و ميروند ولي دلتنگي عجيبي هميشه و همه جا

همراه من است

نميدانم اين روزهايت چطور ميگذرد ... نميدانم تو هم دلتنگي يا نه

 ميدانم که نميداني چقدر اين دلتنگي برايم زجرآور است

آنها که کمتر مرا ميشناسند هنوز هم ميگويند خوش بحالت

چه روحيه اي داري ! کاش بلد بوديم مثل تو ساده بگيريم و بخنديم

اما آنها که بيشتر ميشناسند ، ميگويند نفسهايت غبار دارد،چشمانت تار است

از کجا بگويم ؟! از آغوشهايي که اندازه ام نميشوند ؟! لبخند هايي که شادم نميکنند ؟!

 از آدمهايي که نميخواهم بیشتر بشناسمشان ؟!

خلاصه دلم روشن است ... فقط همين

 


 

پ.ن: ما آدمای یه لا قبا نه مشت داریم نه پشت، الا توکل به خدا

دلتنگم

 

غمگینم .... همانند عقب مانده ی ذهنی ای که ؛

در دنیای پاک خودش تقلّا میکند ،

تا منظورش را به انسان های به ظاهر عاقل اطرافش برساند !

ولی .... نمی تواند ...


 

پ.ن : دلم را فیلتر کرده اند انگار ....باز نمی شود ؛ لعنتی

قهوه

 

حکایت رفاقت من باتو، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم. که باهر
 جرعه بسیار اندیشیدم، که این طعم رادوست دارم یا نه؟
 آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش رانداشتم...!
و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم! حتی تلخ تلخ


پ.ن: یک جایی می رسد که آدمی دست به خودکشی می زند...

نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند،نه!

قید احساسش را می زند...