هیچ چیز جلودارت نبود
نه لحظههای خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی که سایه سارت بودند
نه پزشکی
که بیمت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت
که غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود.
نه پسرت که خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند.
نه بادی که گریبانت را میجنباند.
نه سکونی که زمین گیرت کرده بود.
نه کفشهات که سنگینتر میشدند.
نه چشمهات که به جلو نگاه نمیکردند.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت مینشستی و به شهر خیره میشدی و
مشغول مردنت بودی.
میرفتی سر کار و میگذاشتی سرما بخزد لای لباسهات.
میگذاشتی خون بتراود لای جورابهات.
رنگ صورتت پرید.
صدایت دو رگه شد. بر عصایت یله میدادی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه دوستانات که نصیحتت میکردند.
نه پسرت. نه دخترت که میدید نحیف و نحیفتر میشوی.
نه آههای خستهات
نه ششهایت که آب انداخته بود.
نه آستینهایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
وقتی که با بچهها بازی میکردی، مشغول مردنت بودی.
وقتی مینشستی غذا بخوری
وقتی شب، خیس از اشک از خواب پا میشدی و زار میزدی
مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوشاش.
نه منظرهی اتاقت، نه منظرهی حیاط گورستان.
نه شهر. نه این شهر زشت با عمارتهای چوبی اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمیکردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت میچسباندی
حس میکردی داری میافتی.
بر تخت دراز میکشیدی.
دست به سینه میشدی و خواب دنیای بی تو را میدیدی.
خواب فضای زیر درختان.
خواب فضای توی اتاق.
خواب فضایی که حالا از تو خالیست.
و مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه نفس کشیدنات. نه زندگیات.
نه زندگیای که میخواستی.
نه زندگیای که داشتی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
مارک استرند، ترجمه: محمد رضا فرزاد