بگشای
گفته بودي فردا ،
پشت اين پنجره ها ،
غنچه اي مي رويد ،
و کسي مي آيد ،
روشني مي آرد ،
ديرگاهيست که من ،
پشت اين پنجره ها منتظرم ،
ولي اينجا حتي ،
رد پايي هم نيست...
گفته بودي فردا ،
پشت اين پنجره ها ،
غنچه اي مي رويد ،
و کسي مي آيد ،
روشني مي آرد ،
ديرگاهيست که من ،
پشت اين پنجره ها منتظرم ،
ولي اينجا حتي ،
رد پايي هم نيست...
صبح، قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ
طرحی از ...یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم.
هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم
را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم.
کاغذ تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی
می افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند کاغذی…
و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران.
فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به
روی لبهایم می چسبانم.می دانم… یک روز بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام
می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی...
ا را میسازند
سكانس يك ، نه شب ، قتل مضـحک یک زن
و چــــارپــایه ی چـــوبی ، طــــناب در گــردن
در امتــــــــداد نگــاهش که باز مــــانده به در
نمـــــرده بود هنـــوز اضــطراب از مــردن
ســکانــس دو ، نخ سیگار و حلـقه های دود
و بوی عطر زن است این ، گمـان کنم بیـــژن
دو قـاب عکس که انگــار سایه های مــن است
و انــعــــکاس تــنی بـی حجـــاب و پیــراهــن
سکانس سه، پرسانسور دراین میان گم شد
چقـــدر حــس غــریبی ست مثــل زن بــودن
شکــسته پایه ی چوبین (( بارت )) در قفسـه
هــــــجوم پــست مـــدرن و کتــابـهای خفـن
(( کتــاب فلـسفه با ژسـت عاقلانـه ی پوچ ))
و التــــــــذاذ دروغیـــن هایـــدگـــــر در مـــن
تو ناتمـــــــــام ، کتاب های غرق در خــلسه
و قیــــــل و قــــال غـــزل ، مثـل آب در هاون...
کوککنساعتِخویش!
اعتباریبهخروسِسحری،نیستدگر
دیرخوابیدهوبرخاسـتنـشدشـواراست
کوککنساعتِخویش !
کهمـؤذّن،شبِپیـش
دستهگلدادهبهآب
ودرآغوشسحررفتهبهخواب ...
کوککنساعتِخویش !
شاطرینیستدراینشهرِبزرگ
کهسحربرخیزد
شاطرانبامددِآهنوجوشِشیرین
دیربرمیخیزند
کوککنساعتِخویش !
کهسحرگاهکسی
بقچهدرزیربغل،راهیِحمّامینیست
کهتوازلِخلِخِدمپاییوتکسرفهیاوبرخیزی
کوککنساعتِخویش !
رفتگرمُردهواینکوچهدگر
خالیازخِشخِشِجارویِشبِرفتگراست
کوککنساعتِخویش !
ماکیانهاهمهمستِخوابند
شهرهم . . .
خوابِاینترنتیِعصرِاتممیبیند
کوککنساعتِخویش !
کهدراینشهر،دگرمستینیست
کهتووقتِسحر،آنگاهکهازمیکدهبرمیگردد
ازصدایسخنوزمزمهیزیرِلبشبرخیزی
کوککنساعتِخویش !
اعتباریبهخروسِسحرینیستدگر،
ودراینشهرسحرخیزینیست
وسـحرنـزدیکاست .....
اثری از کیوان هاشمی
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
گم می کنم , زنانه گی ام را
سنجاق سینه ام را , سینه ام را !
فصل اعتصاب دامن های " چین " دار است
فصل اعتصاب اندام است
وقتی " دیوار" میشوی , بر تمام احساسم! ! !
*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده من است
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
*
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من! ! !