باز کن پنجره را

 

 

 

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !

باز كن پنجره را !

تو اگر باز كني پنجره را،

من نشان خواهم داد ،

به تو زيبايي را .

بگذر از زيور و آراستگي

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

كه در آن شوكت پيراستگي

چه صفايي دارد

آري از سادگيش،

چون تراويدن مهتاب به شب

مهر از آن مي بارد .

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسي عروسكهاي

كودك خواهر خويش؛

كه در آن مجلس جشن

صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .

صحبت از سادگي و كودكي است .

چهره اي نيست عبوس .

كودك خواهر من،

امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،

شوكتي مي بخشد .

كودك خواهر من نام تو را مي داند

نام تو را ميخواند !

- گل قاصد آيا

با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حيات،

آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛

بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .

باز كن پنجره را ! -

- صبح دميد !

 

 

هرگز مگو "هرگز"

 

 

سپیده که سر بزند،در این بیشه زار خزان زده

                   شاید گلی بروید مانند گلی که در بهار روئیده

                                          پس به نام زندگی،هرگز مگو "هرگز"

تار عنکبوت

 

 

در انتهای هر سفر،

در آینه

دار و ندار خویش را مرور میکنم:

این خاک تیره، این زمین،

پاپوش پای خسته ام!

این سقف کوتاه، آسمان،

سرپوش چشم بسته ام!

اما.. خدای دل!

در آخرین سفر

در آینه به جز دو بیکرانه ی کران،

به جز زمین و آسمان،

چیزی نمانده است!

گم گشته ام... کجا؟!

ندیده ای مرا؟!...

 

این زندگی من است...

 

 

 

فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ،

 فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد ...

 

 

مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ ي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:

زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:

" ايــن زنـــــدگــــي مـن اســت !

امید

 

 
می شود خسته شد پای پس کشید


می شود بی خیال شد گوشه ای خزید


میشود دل برید نا امید


من ولی بر این امید روشنم در دلم


می شود ایستاد مثل کوه-پایدار


می شود قد کشید مثل سرو-استوار


می شود ره سپرد مثل رود-بردبار


می شود... فقط اگر


فارغ از هرچه یاس هر چه بیم


دل به او دهیم و یک صدا شویم

 

پ.ن :اگاه باشيد كه در دنياي هوشمند ما هيچ چيز اتفاقي نيست.به اين واقعيت چشم بگشاييد

 كه در وراي هر چيز در زندگيتان درسي نهفته است.نسبت به همه چيز و همه كس

شاكر باشيد. وين داير

دلتنگی

 

گلوی آدم را

باید

گاهی بتراشند ...

تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود !

دلتنگی هایی که جایشان نه در دل ،

که در گلوی آدم است …

دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند …

 

"مریم مومنی"

 

چرا نمی شناسی ام ؟

 

 

 

چقدر شبیه ِ مادرم شده ام !

 

چرا نمی شناسی ام ؟

 

چرا نمی شناسمت ؟

 

می دانم که مرا نمی شنوی ...

 

و من این را از سیبی که از دستت افتاد ، فهمیدم !

 

دیگر به غربت ِ چشمهایت خو کرده ام !

 

و به دردهای باد کرده ی روحم ،

 

که از قاب ِ تنم بیرون زده اند ...

 

با توام بی حضور تو ،

 

بی منی با حضور من ...

 

می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم ، تا دل ِ نازک ِپروانه نشکند ؟!

 

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم ...

 

و هر شب بغض ِ گلویت را ، در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی ، گریستم !

 

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند ...

 

نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه یِ چهل تیکه ی دلم ، نا تمام مانده اند ...

 

باید پیش از بند آمدن ِ باران ، بمیرم !

 

"حسین پناهی"

دلم به اندازه ی همه ی کسانی که برای رسیدن به جایی دیرشان شده است ، شور می زند !

 

شَبیه ِ مردی شده ام ،


که پُشت ِ دود ِ سیگارَش


با خود می گوید : باید ترک کنم

سیگار را ،


خانه را ،


زندگی را ...


و باز


پُکی دیگر می زند به …

 

 

"مرتضی محمودی"

روح آواره

 

منم امروز و همان راه دراز

 

منم اکنون و همان دشت خموش

 

من و آن زهر ملال من و آن اشک نیاز

 

بینم از دور،در آن خلوت سرد

 

در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی

 

ایستادست کسی!

 
"روح آواره کیست؟

کودک درون

 

 

 

کودک درونم


فلج اطفال گرفته است


دیگر


تاتی تاتی نمی کند...

خدای سکوت

 

این روزها

دلم

اصرار دارد

...

فریاد بزند ....!

...
اما ....!
 
من

جلوی دهانش را

میگیرم

وقتی میدانم

کسی

تمایلی به شنیدنِ

صدایش

ندارد ....!

این روزها

من

خدای سکوت شده ام ....!

خفقان گرفته ام

تا

آرامش اهالی ِ دنیا

خط خطی نشود
 

پ.ن :

یک جایی وجود دارد

به نام سیم آخر

من "دقیقا" همانجا هستم ...

 

وقت خواب وجدانت را ببوس.. اگر بیدار بود...

 

 

هیــــــــس ! ...

 

 

ســـــــــاکت ....!

 

آهستــــه بروید ...!

 

 

آهستــــه بیایید....!

 

اینجا وجــــــــــدان ها

 

 

همه خـــــــــوابند ... !!

مسافر و قطار

 

قطار قصد سفر داشت کوپه ها پر بود

سوال و همهمه و خنده و تلنگر بود

تکان دست تو از پشت شیشه های قطار

به جان هرچه مسافر قسم تظاهر بود

گلی اتو شده دادی ولی ندانستم

که خشک کردن گل بهترین تذکر بود

کسی همیشه پس از تو به ریلها میگفت

و انکه رفت دلش سنگ بود، آجر بود

حضور سرد تو در پشت شیشه های قطار

حضور سنگی تندیسی از تفاخر بود

کنار شیشه نوشتم سلام یعنی عشق

کدام عشق نگاهش پر از تنفر بود

سرش به رسم خداحافظی تکانی خورد

و پوزخند ضعیفی که زد تشکر بود...


 

پ.ن:اسم شاعرآقای اصغر مقنی

قدمی فراتر بردار

 

 

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام

شمس من کی میرسد ؟ من راه را گم کرده ام

طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم

در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

در میان مردمان دنبال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام

زندگی بی عشق شطرنجی ست در خور شکست

در صف مشتی پیاده ، شاه ار گم کرده ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال میبینم که چند راه را گم کرده ام

زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط سرنخ این رشته کوتاه را گم کرده ام