حرف که نباشه باید رفت...

تا اطلاع ثانوی

 

در این وبلاگ تخته شد!!!!

 

فعلآ نمی تونم ادامه بدم شاید دوباره برگشتم ...شاید

 

بار امانت

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند


گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند


ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

 
با من راه نشین باده مستانه زدند


آسمان بار امانت نتوانست کشید


قرعه کار به نام من دیوانه زدند


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه


چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

 
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند


آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع


آتش آن است که در خرمن پروانه زدند


کس چون حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

 
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

پایان نامه بغض گلو گیر واژه هاست

 

 

نامه های نخوانده من ,

بند بازی کلماتی است , همیشه در ارتفاع

که احتمال سقوط شان در چشم های تو ,

اندازه ی سپید بختی قلم است !

به گمانم ,

دستی "حروف ربط " را از نامه های من دزدیده است !

گیلاس آبی

م مثل مادر

 

در سرزمین من


هیچ کوچه ای


به نام هیچ زنی نیست


و هیچ خیابانی …


بن بست ها اما


فقط زنها را می شناسد انگار...


در سرزمین من


سهم زنها از رودخانه ها


تنها پل هایی است


که پشت سر آدمها خراب شده اند...


اینجا


نام هیچ بیمارستانی


مریم نیست


تخت های زایشگاهها اما


پر از مریم های درد کشیده ای است


که هیچ یک ، مسیح را



آبستن نیستند ...

-------------------------------------------------

این روزها هوای بعضی زنها را داشته باشید:


زنهایی که مادر نیستند


آنهایی که نمیتوانند مادر باشند


آنهایی که هرگز مادر نخواهند شد


آنهایی که قبلا مادر بودند ولی فرزندشان را از دست داده اند