دوستی های کنسروی
یک روز، یک جایی، ناگهان، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتاب مان را میبندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفته ایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم
ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم
همانطور که در خیابان راه میرویم
همانطور که خرید میکنیم، همانطور که دوش میگیریم
ناگهان میایستیم، میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه میرویم و خرید میکنیم
و شماره میگیریم و رانندگی میکنیم و کتاب میخوانیم
از خودمان سوال میکنیم واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم ، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی،
زندگی را از ما پس بگیرد...
برای تمام بچههایی که بهزیستی جای پدر و مادرشان را گرفته
نترسم که با دیگری خو کنی .... تو با من چه کردی که با او کنی
حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچين
از پلهها به جانب آسمان بيا،
ما دوباره به خوابِ دور هفت دريا وُ هفت رود و هفت خاطره برمیگرديم.
آنجا تمامِ پريانِ پردهپوش
در خوابِ نیلبکهای پُر خاطره ترانه میخوانند،
آنجا خواب هم هست،
اما بلند
ديوار هم هست،
اما کوتاه
فاصله هم هست،
اما نزديک، نزديک
نزديکتر بيا
میخواهم ببوسمت!
سید علی صالحی
هـــوای خانـه چـه دلگیــر مـیشــود گاهــی
از ایــن زمانــه دلــم سیــر میشـود گاهـی
عـقـــاب تیـــز پـــر دشــت هــــای استـغـنـــا
اسیـــر پنجـــهی تقــدیـــر مــیشــود گـاهــی
صــدای زمــــزمــــهی عــــاشقـــانـــه آزادی
فغــان و نالـــه ی شبگیـــر مـیشــود گاهی
نـگــــاهِ مــردم بیـگـــانـــه در دل غـــربــت
به چَشمِ خستـه ی مـن تیـر میشـود گاهـی
مبر ز مــوی سپیــدم گمان به عمــر دراز
جــوان ز حادثــه ای پیـــر مـیشـود گاهـی
بگـو اگــر چه به جایــی نمیرسـد فــریــاد
کــلام حــق دمِ شمشیـــر مـیشــود گـاهــی
بـگیـــر دســت مــــرا آشـنــــای درد بـگیـــر
مگو چنیـن و چنان ، دیـر می شـود گاهـی
به سوی خویش مرا میکشد چه خون و چه خاک
محبّـت اسـت کــه زنجیـر مـیشــود گاهــی
آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد...آدم باید اصلا"
خودش را بردارد گاهی ببرد یک گوشه ایی دست بیندازد دور گردن خودش، خودش
را ببوسد،با خودش آشتی کند،گذشته را فراموش کند حتی، هی اشتباهش را پتک نکند،
نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش ،نباید مدام به
خودش سرکوفت بزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را می رفتی
آن یکی راه را انتخاب میکردی...آدم باید با خودش مدارا کند گاهی، .نباید با خودش
سخت گیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد،.گیر بدهد به خودش، به دور و برش،
نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی، هی انگشت کند توی
چشم و چال خودش، چشم و چال گذشته اش...آدم باید حواسش به خودش باشد.
باید با خودش مهربان باشد.خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.
باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، خودش را ببخشد،با خودش آشتی کند...
آدم گاهی چاره ایی ندارد جرء اینکه با خودش آشتی کند.
خداحافظ تابستان ؛
یادت باشد روزهای گرمت به سردی گذشت...
پ.ن : دارد پاییز می رسد ،
انار نیستم
که برسم به دست های تو؛
برگم
پُر از اضطرابِ افتادن
ذائــــــقـــه ام پــیــر شـــده
بیست و سه ســـالگی ام ؛
طـــعــــم شصــــــت ســــــالــگـــی دارد
پ.ن: دلم عجیب یک غیر منتظره ی خوب میخواهد.
پ.ن: یک جایی می رسد که آدمی دست به خودکشی می زند...
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند،نه!
قید احساسش را می زند...
هنوز میتونم کتاب بخونم
داد، بیداد
عزیزم
ببار ای بارون ببار
استاد، فحش، جیغ
هورا
پس صداهارم میشنوم!
آفرین دارن این گوشا
امتحان میکنیم
بگم؟ بگو
یک دو سه چهار
اوه،پس زبونمم کار میکنه
تا خونه تو هم
پیاده میام
پس به پاهامم امیدی هست!
دارم اینا رو تایپ میکنما
هه هه
یه خبر خوبه دیگه
دستامم سالمن
چند تا نفس عمیق
خیلی خوبه
بینیم میگم
مشکلی نداره!
آخ یادم رفت
قلبم!!!!!!!!!!!!!!!!
چه جالب
فکر کنم نمیزنه
با خودم میگم
ای بابا
جونت سلامت!!!
قلب به چه کارت میاد آخه!!!!
بابا مرده متحرکم
میتونه سالم باشه!!!
فقط باید خودت بخوای
پس دیدی حالم خوبه!!
مغزم!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
..................................................
پ.ن : آدم فهمیده ای بود ، خوب میدانست کجا خودش را به نفهمی بزند...
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
ديدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم
آن قدر گريه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افگنده و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مُرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و خوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
پ.ن :
وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی،
وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی، کسی هست که می توان
به او پناه برد،
کسی که در شب می توان دلتنگی ها را با او قسمت کرد.
نگاهت را از سنگ فرش های خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن!
تا کی می خواهی در کویری که برای خودت آفریدی قدم برداری؟!
می توان از تاریکی ها گذشت،می توان خود را در کوچه های سبز باور دوباره یافت.
یک نفرهست....
دلتنگی هایت را با اوقسمت کن،
تنها بااو.....!
شاعر: محیا شکیبا
پ.ن: سیگار بکش
مست کن
بغض کن
گریه کن
دق کن
ولـــــــــــــــی
با ادم بی ارزش درد و دل نکن... فهمیدی؟
پ.ن:
و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر ...
خوشبختانه
باران ارث پدر هیچکس نیست
پ.ن: درزندگی یادگرفتم ...دوست شوم،بخندم،گریه كنم،گاهی بغض كنم، ببخشم...
ولی ای كاش یاد میگرفتم كه گاهی فقط گاهی نیز فراموش كنم....