دوستی های کنسروی

 
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند 
 
زیبایی هایش را بیرون بکشد 
 
تلخی هایش را صبر کند ...
آدمهای امروز ، دوست های کنسروی می خواهند 
 
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان
 
از تویش بپرد بیرون 
 
و هی لبخند بزند و بگوی
 
" حق با توست"

 

زندگی باید كرد گاه با یك گل سرخ گاه با یك دل تنگ

 

یک روز، یک جایی‌، ناگهان، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد

کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم

 

شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم

ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم

 

اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم

 

همانطور که در خیابان راه می‌رویم

همانطور که خرید می‌کنیم، همانطور که دوش میگیریم

 

ناگهان می‌‌ایستیم، می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد

و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم و خرید می‌کنیم

 

و شماره می‌‌گیریم و رانندگی‌ می‌کنیم و کتاب می‌خوانیم

از خودمان سوال می‌کنیم واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟

 

به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ، هیچ کسی‌، هیچ حرفی‌، هیچ نگاهی‌،

زندگی‌ را از ما پس بگیرد...

 


 
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی

 

بچه های کار

 

 

خدا باید شانه‌های بزرگ و قوی داشته باشه...

برای تمام بچه‌های گرسنه ی دنیا
برای تمام بچه‌های جنگ زده ی دنیا
برای تمام بچه‌هایی‌ که مدرسه نمی‌روند و کار می‌‌کنند
برای تمام بچه‌هایی‌ که در زندان بزرگ می‌‌شوند

برای تمام بچه‌هایی‌ که بهزیستی جای پدر و مادرشان را گرفته


برای تمام بچه‌هایی‌ که درعمرشان آواز نخوانده اند؛نرقصیده اند؛برایِ خودشان دست نزده اند


پ.ن : تقدیم به همه ی بچه هایی که به جای کودکی، کار میکنند...

 

.:.:. انار .:.:.

 

دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن ِ کوچک دود می کنم ...
پک می زنم به خیابان
پک می زنم به کافه
پک می زنم به این فصل
که سرش را پایین انداخته
از لابه لای آدم ها رد می شود
نگاه کن!
ابری که بالای شهر ایستاده
روزی ست که من دود کرده ام...

«گروس عبدالملکیان»

 

کاملآ شخصی




نترسم که با دیگری خو کنی .... تو با من چه کردی که با او کنی

نزدیک نزدیک نزدیک

 

حالا چمدانت را بردار

آرام و پاورچين

 

از پله‌ها به جانب آسمان بيا،

ما دوباره به خوابِ دور هفت دريا وُ هفت رود و هفت خاطره برمی‌گرديم.

 

آنجا تمامِ پريانِ پرده‌پوش

در خوابِ نی‌لبک‌های پُر خاطره ترانه می‌خوانند،

آنجا خواب هم هست،

 

اما بلند

ديوار هم هست،

 

اما کوتاه

فاصله هم هست،

 

اما نزديک، نزديک

نزديکتر بيا

می‌خواهم ببوسمت!

 




سید علی صالحی

 

کــلام  حــق  دمِ  شمشیـــر  مـی‌شــود  گـاهــی

 

 

هـــوای  خانـه  چـه  دلگیــر  مـی‌شــود  گاهــی

          از  ایــن  زمانــه  دلــم  سیــر  می‌شـود  گاهـی

عـقـــاب  تیـــز  پـــر  دشــت هــــای  استـغـنـــا

          اسیـــر  پنجـــه‌ی  تقــدیـــر  مــی‌شــود  گـاهــی

صــدای  زمــــزمــــه‌ی  عــــاشقـــانـــه  آزادی

          فغــان  و  نالـــه ی  شبگیـــر  مـی‌شــود  گاهی

نـگــــاهِ  مــردم  بیـگـــانـــه  در  دل  غـــربــت

          به  چَشمِ  خستـه ی  مـن  تیـر  می‌شـود  گاهـی

مبر  ز  مــوی  سپیــدم  گمان  به  عمــر  دراز

          جــوان  ز  حادثــه ای  پیـــر  مـی‌شـود  گاهـی

بگـو  اگــر  چه  به  جایــی  نمی‌رسـد  فــریــاد

          کــلام  حــق  دمِ  شمشیـــر  مـی‌شــود  گـاهــی

بـگیـــر دســت  مــــرا  آشـنــــای  درد  بـگیـــر

          مگو  چنیـن  و چنان  ،  دیـر  می شـود  گاهـی

به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک

           محبّـت  اسـت  کــه  زنجیـر  مـی‌شــود  گاهــی

 

Life is good....

 

 


آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد...آدم باید اصلا"

خودش را بردارد گاهی ببرد یک گوشه ایی دست بیندازد دور گردن خودش، خودش

را ببوسد،با خودش آشتی کند،گذشته را فراموش کند حتی، هی اشتباهش را پتک نکند،

نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش ،نباید مدام به

خودش سرکوفت بزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را می رفتی

آن یکی راه را انتخاب میکردی...آدم باید با خودش مدارا کند گاهی، .نباید با خودش

سخت گیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد،.گیر بدهد به خودش، به دور و برش،

نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی، هی انگشت کند توی

چشم و چال خودش، چشم و چال گذشته اش...آدم باید حواسش به خودش باشد.

باید با خودش مهربان باشد.خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.

باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، خودش را ببخشد،با خودش آشتی کند...

آدم گاهی چاره ایی ندارد جرء اینکه با خودش آشتی کند.


..::..

 

 

خداحافظ تابستان ؛

یادت باشد روزهای گرمت به سردی گذشت...


پ.ن : دارد پاییز می رسد ،

انار نیستم

که برسم به دست های تو؛

برگم

پُر از اضطرابِ افتادن

ذائــــــقـــه

 

 

 

ذائــــــقـــه ام پــیــر شـــده

بیست و سه ســـالگی ام ؛

طـــعــــم شصــــــت ســــــالــگـــی دارد


 

پ.ن: دلم عجیب یک غیر منتظره ی خوب میخواهد.

قهوه

 

حکایت رفاقت من باتو، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم. که باهر
 جرعه بسیار اندیشیدم، که این طعم رادوست دارم یا نه؟
 آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش رانداشتم...!
و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم! حتی تلخ تلخ


پ.ن: یک جایی می رسد که آدمی دست به خودکشی می زند...

نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند،نه!

قید احساسش را می زند...

حالم خوبه

 

هنوز میتونم کتاب بخونم


این یه نشونه خوبه


 
پس عینک نیازی نیست


داد، بیداد


عزیزم


ببار ای بارون ببار

 

استاد، فحش، جیغ


هورا


پس صداهارم میشنوم!


آفرین دارن این گوشا

 
امتحان میکنیم


بگم؟ بگو


یک دو سه چهار


اوه،پس زبونمم کار میکنه


تا خونه تو هم

 
پیاده میام


پس به پاهامم امیدی هست!


دارم اینا رو تایپ میکنما


هه هه


یه خبر خوبه دیگه


دستامم سالمن


چند تا نفس عمیق


خیلی خوبه


بینیم میگم


مشکلی نداره!


آخ یادم رفت


قلبم!!!!!!!!!!!!!!!!


چه جالب


فکر کنم نمیزنه


با خودم میگم


ای بابا


جونت سلامت!!!


قلب به چه کارت میاد آخه!!!!


بابا مرده متحرکم


میتونه سالم باشه!!!


فقط باید خودت بخوای


پس دیدی حالم خوبه!!


مغزم!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟


..................................................


پ.ن : آدم فهمیده ای بود ، خوب میدانست کجا خودش را به نفهمی بزند...

 

شب

 

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم

ديدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم

آن قدر گريه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افگنده و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مُرد زحسرت فرهاد

خواندم افسانه شيرين و خوابش کردم

دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی دهر

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدريجی بود

آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم


 

پ.ن :

وقتی دلت گرفته...وقتی غمگینی...وقتی از زندگی سیری...حواستو خیلی جمع کن!

چون طعمه خوبی هستی !!!

ایوان دلتنگی

 

وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی،

وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی، کسی هست که می توان

 به او پناه برد،

کسی که در شب می توان دلتنگی ها را با او قسمت کرد.

نگاهت را از سنگ فرش های خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن!

تا کی می خواهی در کویری که برای خودت آفریدی قدم برداری؟!

می توان از تاریکی ها گذشت،می توان خود را در کوچه های سبز باور دوباره یافت.

یک نفرهست....

دلتنگی هایت را با اوقسمت کن،

تنها بااو.....!

شاعر: محیا شکیبا


 

پ.ن: سیگار بکش

مست کن

بغض کن

گریه کن

دق کن

ولـــــــــــــــی

با ادم بی ارزش درد و دل نکن... فهمیدی؟

به همین ساده گی....

 

 

می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است و بچسبانی پشت

 شیشه افکارت ،باید به خودت استراحت بدهی،دراز بکشی،دست هایت را زیر سرت

 بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی، در دلت بخندی به تمام افکاری

 که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند،آن وقت با خودت بگویی بگذار منتطر بمانند!!!!


پ.ن: آنهایی که درزندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار،نه آنهایی که برایت نقــش

بازی کرده اند ...

 

حسین پناهی

 

 

 

و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر ...

خوشبختانه

باران ارث پدر هیچکس نیست


 

پ.ن: درزندگی یادگرفتم ...دوست شوم،بخندم،گریه كنم،گاهی بغض كنم، ببخشم...

ولی ای كاش یاد میگرفتم كه گاهی فقط گاهی نیز فراموش كنم....

بعضی افراد روی حرفی که میزنند می ایستند ولی بعضی ها فقط حرف میزنند

 

 

گاهی از انسان بودنــــــــم شرم میکنم ...

گاهی می خواهم انســــــــــان نباشم

گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم

اما دلــــــــــی را دفن نکنم ... !

گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم

...
اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است و رازبقا ست

نه از روی هوس ... !

خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم

با چشمهـــــــــای کور ،‌ اما خوابی را پرپر نکنم ... !

کلاغی باشم که قار قار کنم

پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم
 

پ.ن : تنهاییم را پک میزنم تا ریه هایم تورا کم بیاورد و شرعی ترین خودکشی را تجربه کنم