یکی تاس می اندازد وهر بار که شش می آید

مملکتی را برده است

یکی بیلیارد بازی می کند و

با هر توپی که درون لوز می اندازد

هزاران بمب را از هواپیماها پایین ریخته

کارگری ساده ام

که نیمه ی خالی شیشه های الکل را در چشمانشان جمع می کنم

چشم هایی که به زودی قرمز می شوند

وهزاران خانواده بی گناه رامعامله می کنند

هزاران زن را از آغوش همسرانشان

به کاباره ها می کشند

هزاران قلب را میان تکه های یخ

به جزایر دلخواه می فروشند

 

شاید تا به حال ندیده ایدچگونه پسران یهود

لابه لای چشم های دختران مسلمان

دنبال تیله های سیاهو قهوه ای می گردند

شاید تا به حال ندیده اید

مردان دست به پولی که موهای سیاه یک آسیایی را

با پوست سرش می خرند

 

من یک کارگر ساده در کاباره ای سلطنتی هستم

که زمان اذان را

از عادت سحری خوردن پدرم در کودکی حدس می زنم

نماز را لابه لای بشکه های شراب

بامستی تمام می خوانم

مجید سعدآبادی


 

پ.ن: خدایا لطف کن برو به آنهایی که ایمان آورده اند یادآوری کن که تو خدا هستی نه آنها...