ماه رمضان

 

این دهــان بستی دهــانی باز شـــد

کـو خـورنده‌ی لــقمـه های راز شـــد

لب فـرو بــند از طـعـام و از شــــــراب

... ســـوی خوان آسـمــانی کن شـــتاب

گـر تــو این انبان ز نـان خــالی کـــنی

پـر ز گـــوهــــر هـــای اجــلالی کـنی

طــفل جـان از شـیر شــیطان بــاز کن

بعــد از آنـــش بـا مـــلک انـــباز کــن

چند خوردی چرب و شیرین از طـعــام

امــتحـــان کــن چـــند روزی با صــیام

چــند شــب ها خواب را گشتی اسیر

یک شـــبی بــیدار شــو دولـــت بـگیر


 

پ.ن۱ :دوستان در این ماه عزیز دعا برای شفای بیماران ؛ برای برآورده شدن آرزوهای

 عزیزان ؛ خوشبختی همه جوونا و اینکه در این بحران اقتصادی هیچ پدر و مادری

 شرمنده بچه هاش نشه ؛ ....یادمون نره .

 

پ.ن۲: براي خيلي هامون،ماه رمضان سي روز تمرين بازيگري در پيشگاه خداوند

 است، سعی کنیم حداقل برا خدا نقش بازی نکنیم و خودمون باشیم.


 

دفتر دانشوران با تمام خوبی ها و بدیهاش برای من بسته شد 14/4/91

 

چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود اولین روز دانشگاه ... تا وارد دانشوران شدم

محیطش دلم رو زد اصلا انتظار نداشتم یه همچین جایی باشه ،فضای دلگیر و ساختمان قدیمی،

با اینکه از قبول شدنم خیلی خوشحال بودم ولی با دیدن این شرایط از دانشگاه اومدنم پشیمون

شدم درست مثل بچه های کلاس اولی بغض کرده بودم وبه فکر انصراف بودم .چند هفته بعد

که با محیط آشنا شدم به حال روز اولم می خندیدم .رفته رفته عاشق دانشوران شدم حتی حالا

دلم برا کلاس 6 که توی حیاط بود و کلاس اوپن ،تنگ شده حتی تصور اینکه دیگه دفتر

دانشوران برای من بسته شد خیلی سخته...(بقیه در ادامه مطلب)


پ.ن ۱: هیچ وقت هیچ کدومتون رو فراموش نمیکنم ...

پ.ن ۲: اگه حرفي زدم كه دلي رنجيده. اگه با شوخیهام باعث اذیت یکی شدم

يا اگه كسي احساس بي لطفي از جانب من بهش دست داده كلآ سهوي بوده. به بزرگواري

خودتون ببخشيد و حلالم کنین .

 


بعدآ نوشت ۱:و با تشکر فراوان از ساناز دختر خاله هما که با قدوم مبارکشون هر چند روز یکبار

دانشگاه مارو از وجود شون مستفیض میکردند ساناز میدونم که میدونی چقد دوست دارم

 

بعدآنوشت۲:آگه من گفتم دفتر دانشوران  برای من بسته شد، یعنی این دفتر هم مثل دفترای

دیگه تموم شد دیگه نمیشه توش خاطره نوشت فقط میشه خاطرات رو مرور کرد...

 

بعدآ نوشت 3: چقدر سخته فهمیدن اینکه یکی از هم کلاسیات خودکشی کرده باشه ، چقدر تلخه یاد آوری

بعضی خاطراتی که اون هم سهیم بود... امیدوارم خدا به خانواده ی آقای پرکار صبر بده 26-02-1392 

 

ادامه نوشته

روزهای عجیبی‌ است

 

 

روز‌های عجیبی‌ را میگذرانم

روز‌هایی‌ که دلم می‌خواهد ساعت‌ها پشت پنجره بنشینم، خیابان را نگاه کنم، بدون اینکه

 انتظار کوچکترین اتفاقی‌ را داشته باشم


دلم سکوت می‌خواهد، سکوت محض، مثل وقتی‌ که به اعماق آب میروی، مثل

غرق شدن،

 همه چیز تاریک و تاریک تر میشود، ساکت و ساکت تر


دلم حتی نوشتن هم نمی‌خواهد، وقتی‌ چیزی برای فکر کردن نداری،

چیزی هم برای نوشتن نداری


نمیخواهم بخوابم. کابوس‌های شبانه، جز ترس از شب، ترس از خواب، ترس از بالشم،

 چیزی برای من به همراه ندارند.


پشت پلک‌های بیداری، هیچ حادثه‌ای در کمین نیست


آیینه‌ها را نمی خواهم. درگیر خودت که باشی‌، هیچ چیزی تو را یادِ خودت نمی‌‌اندازد.

 غریبه‌ها دیدن ندارند....


روزهای عجیبی‌ است

در حجمِ بی‌ انتهایِ تنهایی‌‌هایم، می‌خواهم هنوز تنهاتر از این باشم.

کسی‌ که در من رخنه کرده، باید مرا ترک کند، تا با خیال راحت بنشینم پشت پنجره

و در سکوت خیابان را ببینم و به هیچ چیزی فکر نکنم.

به هیچ چیز جز اتفاق‌هایی‌ که قرار نیست بیفتند...

تا اطلاع ثانوی دِلمان تعطیل است

 

 

رو زمينی زندگی ميکنيم ....که خودشو جو گرفته! ديگه تکليف آدماش روشنه . . .!

 


 

پ.ن :روی پـــــرده کعــبه این آیه حک شده اســت:

نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــيمُ

و مـــن . . .

هنــــوز و تا همیشــه...

به همین یک آیــه دلخــوشــــم:

" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ی مهــــربانم ! "