شیرینی زندگی

 

آرامم، حس و حالم شبیه همان روزهاست که چادر سفید گلدار خیالیم را سر می کردم،

گوشهء چادر را لای دندان می گرفتم، سبد به دست، می رفتم از حسین آقای خیالی سر

کوچه برای خانهء خیالیم خرید میکردم, از خرید که برمی گشتم خانه را آب و جارو

می کردم یک غذای خوشمزهء خیالی روی اجاق گاز صورتی پلاستیکی ام بار

می گذاشتم بعد یک استکان چای تازه دم برای پدر عروسک خیالیم می ریختم، با شکر

چایش را شیرین میکردم که زحمت قند برداشتن و گذاشتن گوشهء لپش را هم نداشته

باشد زندگیمان شیرین بود به شیرینی همان استکان چای که من با دستان کوچکم شیرینش

کرده بودم. امروز که دستانم خیلی بزرگتر از آن روزهاست دوزاری دلم افتاده که

زندگی حکم همان استکان چای را دارد کافیست

با دلخوشی های کوچک خوب شیرینش کنی...

 

رونوشته های من

 

منت ماه را میکشم تا....

 

دوجین کار سرم ریخته

خورشید را باید به آسمان سوزن کنم

 

منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

باد ها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند

 

و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد بیاورند، روزی زیبا بوده اند ...

 

 


بعد از تو این دنیا، یک دنیا کار دارد تا دوباره دنیا شود...

" شهریار بهروز "

 


 

پ.ن :

زندگی همیشه باهات رو بازی میکنه این تویی که بلد نیستی کارت درست رو انتخاب کنی

 

بچه های کار

 

 

خدا باید شانه‌های بزرگ و قوی داشته باشه...

برای تمام بچه‌های گرسنه ی دنیا
برای تمام بچه‌های جنگ زده ی دنیا
برای تمام بچه‌هایی‌ که مدرسه نمی‌روند و کار می‌‌کنند
برای تمام بچه‌هایی‌ که در زندان بزرگ می‌‌شوند

برای تمام بچه‌هایی‌ که بهزیستی جای پدر و مادرشان را گرفته


برای تمام بچه‌هایی‌ که درعمرشان آواز نخوانده اند؛نرقصیده اند؛برایِ خودشان دست نزده اند


پ.ن : تقدیم به همه ی بچه هایی که به جای کودکی، کار میکنند...