شیرینی زندگی
آرامم، حس و حالم شبیه همان روزهاست که چادر سفید گلدار خیالیم را سر می کردم،
گوشهء چادر را لای دندان می گرفتم، سبد به دست، می رفتم از حسین آقای خیالی سر
کوچه برای خانهء خیالیم خرید میکردم, از خرید که برمی گشتم خانه را آب و جارو
می کردم یک غذای خوشمزهء خیالی روی اجاق گاز صورتی پلاستیکی ام بار
می گذاشتم بعد یک استکان چای تازه دم برای پدر عروسک خیالیم می ریختم، با شکر
چایش را شیرین میکردم که زحمت قند برداشتن و گذاشتن گوشهء لپش را هم نداشته
باشد زندگیمان شیرین بود به شیرینی همان استکان چای که من با دستان کوچکم شیرینش
کرده بودم. امروز که دستانم خیلی بزرگتر از آن روزهاست دوزاری دلم افتاده که
زندگی حکم همان استکان چای را دارد کافیست
با دلخوشی های کوچک خوب شیرینش کنی...
رونوشته های من