یکم طولانی هست ولی ارزش خوندن داره

 

 

ای همه پنجره ها رو به تو

شهر و ده آشفته ی آشوب تو

کوهِ مه آلودِ پر ابهام من

عشقِ پرآوازه ی گمنامِ من

کاش دلم پیش شما بود و بس

آنطرف پنجره ها بود و بس

من همه ویرانی و حیرانی ام

حک شده این نقش به پیشانی ام

از تهِ دهلیز زمین آمدم

باز به این دوزخ کین آمدم

برف زمینگیرِ زمستان منم.

گم شده در زوزه ی طوفان منم.

سرد و نفسگیر و ترک خورده ام.

زیر تلنبار خودم مرده ام.

مثل نفس های سراسیمه ام.

گم شده اینجا به خدا نیمه ام.

******

عقربه ی ساعت مرگم تو باش

ساعت جان دادنِ برگم تو باش

کی تو به دادِ دل من میرسی؟

باز رهانیـــش زِ دل واپسی

حادثه شو اول تقویم را

خط بزن از دفترِ من بیم را

حادثه اینست که در میزنی

صبح به هرپنجره سر میزنی

حادثه یعنی همه ی چشم تو

قهر، تبسّم، خوشی و خشم تو

حادثه یعنی که تو از گل سری

از همه ی آینه ها بهتری

حادثه یعنی که تکلم کنی

نامِ مرا روی زمین گم کنی

حادثه یعنی که جهان مال توست

هرچه غزل هست همه فالِ توست!

*****

ای گل خوش خنده ی آتش تبار

نسبت فامیلیِ من با بهار

چشم تو سرمنشاء انگور هاست

ساقیِ هر روزه ی مخمور هاست

ای گل نیلوفر بودایی ام

پیچکِ پیچیده به تنهایی ام

مطلع هر شعر، تماشای توست

پای غزل ها من امضای توست

پیرهنت بافته از ابر و نور

گل زده بر دور و برش از بلور

ای زِ بهشت آمده ی خاکی ام

آدم خاکی، تن افلاکی ام

تو گلِ گلدانِ اتاقِ منی

شعله ی مادامِ اجاقِ منی

وسوسه ی گندم و سیبم تویی

آنکه دهد باز فریبم تویی

باز به من معنی ِ بودن بده

فرصتِ از عشق سرودن بده

اینکه نباشی به خدا دلهره است

یخ زدنِ پنجره ها فاجعه است

******

بی خبر از دغدغه و اظطراب

بندِ دلِ نازکم امشب بتاب

جاده ی طولانی و پرپیچ و خم

باز رساند دونفر را به هم

میرسی و شب همه شب روشن است

هرچه خوشی هست همه با من است

سادگان صبور

 

 

درست است که من

 

همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام

 

درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام

 

درست است که طاقت تشنگی در من نیست

 

اما با این همه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید !

 

از جنوب که آمدم

 

لهجه ام شبیه سوال و ستاره بود

 

من شمال و جنوب جهان را نمی دانستم

 

هر کو که پیاله آبی می دادم

 

گمان ساده می بردم که از اولیای باران است

 

سرآغاز تمام پهنه ها

 

فقط میدان توپخانه و کوچه های سرچشمه بود

 

اصلا می ترسیدم از کسی بپرسم این همه پنجره برای چیست ؟

 

یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی دهند ...!؟

 

از جنوب که آمدم

 

حادثه هم بوی نماز و نوزاد سه روزه می داد

 

و آسانترین اسامی آدمیان

 

واژگانی شبیه باران و بوسه بود ،

 

زیرآن همه باران بی واهمه

 

هیچ کبوتری خیس و خسته به خانه باز نمی آمد

 

روسپیان خواهران پشیمان آب و آینه بودند

 

اما با این همه کسی از من خیس ، از من خسته نپرسید

 

که از نگاه نادرست و طعنه تاریک می ترسم یا نه ؟

 

که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه می ترسم یا نه ؟

 

که اصلاً هی ساده ، تو اهل کجایی ؟

 

اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمی پایی ؟

 

باز می رفتم

 

می رفتم میدان توپخانه را دور می زدم

 

و باز می آمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوه ارزان می فروخت

 

دل و دست بیدی در باد ، دل و دست بیدی کنار فواره ها می لرزید .

 

و من خودم بودم

 

شناسنامه ای کهنه و پیراهنی پر از بوی پونه و پروانه های بنفش !

 

حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که می روم

 

می دانم تمام آن پروانه ها مرده اند

 

حالا پیراهن چرک آن سالها را به در می آورم

 

می گذارم روبروی سهمی از سکوت

 

آن سالها و می گریم و می گریم ومی گریم

 

چندان بلند بلند که باران بیاید

 

و بدانم که همسایه ام باز مهمان و موسیقی دارد .

 

حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی گیرد

 

حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاریک نمی ترسم

 

حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی ترسم

 

حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه کتاب

 

غصه بسیار نمی خورم

 

حالا به هر زنجیری که می نگرم بوی نسیم و ستاره می آید

 

حالا به هر قفلی که می نگرم کلام کلید و اشاره می بارد

 

شاعر که می شوی ، خیال تو یعنی حکومت دوست

 

باور کنید ! هی من ساده ، ساده به این ستاره رسیده ام ؟

 

من از شکستن طلسم و تمرین ترانه

 

به سادگی های حیرت دوباره رسیده ام درست است

 

من هم دعاتان می کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید

 

از هر طعنه تاریک نترسید

 

از پسین و پرده خوانی غروب

 

یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید

 

دوستتان دارم

 

ای سادگان صبور ، سادگان صبور !

 

((سید علی صالحی))

 

جالب بود ...

 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

 

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

 

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

 

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

 

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

 

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

 

آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه

 

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

 

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

لیلاج

 

گفت برمی‌گردم،


و رفت،


و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ويران کرد.




همه می‌دانستند ديگر باز نمی‌گردد،


اما بازگشت


بی‌هيچ پُلی در راه،


او مسيرِ مخفیِ بادها را می‌دانست.



قصه‌گوی پروانه‌ها


برای ما از فهمِ فيل وُ


صبوریِ شتر سخن می‌گفت.


چيزها ديده بود به راه وُ


چيزها شنيده بود به خواب.




او گفت:


اشتباه می‌کنند بعضی‌ها


که اشتباه نمی‌کنند!


بايد راه افتاد،


مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند


بعضی هم به دريا نمی‌رسند.


رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!


او گفت:


تنها شغال می‌داند


شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.




ما با هم بوديم


تا ساعتِ يک و سی و دو دقيقه‌ی بامداد


با هم بوديم،


بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:


کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجيه

پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی


به سوی سَدِ سيوَند راه افتاده است.


بايد بروم


فقط من مسيرِ مخفیِ بادها را بَلَدم.

 

سید علی صالحی

وقتی تو نیستی

 

وقتی تو نیستی

 

نه هست های ما چونند که بایدند

نه باید ها


مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم


عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم


باشد برای روز مبادا


اما در صفحه های تقویم


روزی به نام روز مبادا نیست


آن روز هرچه باشد


روزی شبیه دیروز


روزی شبیه فردا


روزی درست مثل همین روزهای ماست


اما کسی چه میداند


شاید امروز نیز روز مبادا باشد


وقتی تو نیستی

 

نه هست های ما چونند که بایدند


نه باید ها


هر روز بی تو روز مباداست

 

 

 

تخته ی وبلاگم رو شکستم....

 

 

 

سلام من برگشتم

 

این بار اومدم تا بمونم، نه اینکه یه روز باشم و فرداش نباشم...