یک روز، یک جایی‌، ناگهان، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد

کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم

 

شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم

ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم

 

اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم

 

همانطور که در خیابان راه می‌رویم

همانطور که خرید می‌کنیم، همانطور که دوش میگیریم

 

ناگهان می‌‌ایستیم، می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد

و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم و خرید می‌کنیم

 

و شماره می‌‌گیریم و رانندگی‌ می‌کنیم و کتاب می‌خوانیم

از خودمان سوال می‌کنیم واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟

 

به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ، هیچ کسی‌، هیچ حرفی‌، هیچ نگاهی‌،

زندگی‌ را از ما پس بگیرد...

 


 
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی