آرزو کن

 

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد

رویا ببارد

دختران برقصند

 

قند باشد

بوسه باشد

خدا بخندد به خاطر ما

 

ما که کاری نکرده ایم . . .

"سید علی صالحی

 

کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند...

 

 

خدایا در این روز قربانی میکنم هرچیزی را که تورا از من میگیرد.... قربانی میکنم این

نفس سرکشم را که مرا از تو دور میکند... خدایا قربانیم را بپذیر ...

خدایا تو پناهگاه منی ، مرا بی پناهگاه مکن

خدایا تو پشت و پناه منی، مرا بی پشت و پناه مکن

خدای من چگونه نا امید باشم در صورتی که تو امید منی

اینک من پیش روی توام و در میان دستان تو...رهایم نکن


بعدآ نوشت :

میان طواف خانه ات، جایی که من بودم و تو بودی و یک دنیا سکوت...
چه ناشیانه دل را باختم،جایی بینه صفا و مروه ات...دل سپردم به یک نگاه...
دویدم و نرسیدم......مرا به خود خواندی تا اینگونه پایبندم کنی؟...

 

 

 

 

 

.:.:. انار .:.:.

 

دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن ِ کوچک دود می کنم ...
پک می زنم به خیابان
پک می زنم به کافه
پک می زنم به این فصل
که سرش را پایین انداخته
از لابه لای آدم ها رد می شود
نگاه کن!
ابری که بالای شهر ایستاده
روزی ست که من دود کرده ام...

«گروس عبدالملکیان»

 

من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم ...



یوسف را چاهی ، یونس را نهنگی ، مسیح را صلیبی و نوح را طوفانی بود ...
نمیدانم در جست وجوی طوفان ونهنگ سر بر دریا گذارم ویا به بهانه ی چاه وصلیب سربه صحرا ؟!
اما این را میدانم که این ها همه بهانه اند وچه زیباست که گفته اند :
                                                             مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه

25 سالگی.... سلام

 

 

 



فردا من متولد خواهم شد...

فردا را به فال نیک میگیرم و از لابلای پنجره ی غبار گرفته به بیرون زل میزنم و

 فرض میکنم مهمانی عزیز در راه است و من منتظر آمدنش هستم...

 

 

یه قلوپ هوای خنک پاییزی

داشتم با خودم فکر میکردم که ماها چقدر زندگی رو برا خودمون سخت گرفتیم در صورتی

 

 که خیلی راحت میتونیم از خیلی چیزا لذت ببریم از همونایی که بیشتر وقتها چشامون رو

 بهشون میبندیم... 

مثلآ همین چایی خوردن اونم وقتی که حسابی خسته ای یا از یه هوای خوب و خنک پاییزی 

یا صدای خش خش برگا زیر پاهامون یا دیدن یه دوست قدیمی که خیلی وقته ندیدیش یا شنیدن 

صدای گرم مادرت وقتی که برا خوردن عصرونه صدات میکنه یا صدای خنده یه کودک که با 

تموم وجود داره میخنده و خیلی چیزهای دیگه  که خیلی راحت میشه ازشون لذت برد 

                                                                    مهم اینه که خودمون بخوایم...

 


پ.ن: مهر امسال تا الانش که خیلی خوب بود و پر از خبرای خوب و امیدوار کننده ، 

امیدوارم این روند تا آخر ادامه پیدا کنه.

 

بعدآ نوشت : آیا سقفی بالای سرت هست؟ نانی داری برای خوردن، لباسی برای پوشیدن و ساعتی

برای خوابیدن؟نامی داری برای خوانده شدن، کتابی برای آموختن و دانشی برای یاد دادن،

بدن سالمی برای برداشتن سبد یک پیر زن، سخنی برای شاد کردن یک کودک، دهانی برای

خندیدن و خنداندن، لحظه ای برای حس کردن، قلبی برای دوست داشتن و خدایی برای پرستیدن؟

....پس خوشبختی، بسیار خوشبخت...


" اسکاول شین "

 

nostalgie...

 

 

 

 

این روزها با اومدن اول مهر دلم بدجوری برا مدرسه رفتن تنگ میشه،

دلم برا اون روزای اول مهر که با عشق میرفتم مدرسه ولی با گذشته چند ماه دیگه

از زنگ اول منتظر زنگ آخر میشستم تنگ شده، دلم برا شیفتای مدرسه تنگ شده،

دلم برا زود بیدار شدنا تنگ شده، دلم برا دلهره ی درس نخوندن تنگ شده،

دلم حتی برا اون بوی گازوئیلی که باهاش کف کلاسارو پاک میکردن تنگه تنگه،

دلم برا گچهای رنگی ، تخته سیاه و پاکن خیس تنگ شده...

چقدر دلم برای زنگ های تفریح مدرسه تنگ شده ....

وای چقدر دلم اون ده دقیقه را می خواهد، دلم می خواهد باز هم دنبال هم کنیم،

کاش تمام زندگیم تکرار همان ده دقیقه ی کودکیم بود!! 

.... عجیب هوای کودکیم را کرده ام...

من هنوزم که هنوزه با اومدن ماه مهر یه حس و حال دیگه دارم

برا خودم خودکارو دفتر میخرم تا کودک درونم این حس رو هیچ وقت فراموش نکنه...

 

 

 

کاملآ شخصی




نترسم که با دیگری خو کنی .... تو با من چه کردی که با او کنی

زندگی

 

 

مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند میتوانی چون سگی

کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست.

راهی هم آخر برای تو هست.

در زندگانی را که گل نگرفته اند...

 


" جای خالی سلوچ __ محمود دولت آبادی "

 

 


پ.ن : من آدم ضعیفی نیستیم ، همیشه هم برا چیزی که خواستم تلاش کردم و

با خواست خدا بهش رسیدم ولی این روزا... این نیز بگذرد و میگذرد

 

 

هست نیست هست نیست هســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت


احساس ِ مسافري را دارم

که بايد برود

و نمي داند به کجا

بليط سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم ميفشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بين راهي ِ اين زندگي بکوبد

فرياد بزند که جا نماني

کجاست


علیرضاروشن



پ.ن : دل بسته ام به پاییز شاید دوباره سر مهر بیایی....