قطار قصد سفر داشت کوپه ها پر بود

سوال و همهمه و خنده و تلنگر بود

تکان دست تو از پشت شیشه های قطار

به جان هرچه مسافر قسم تظاهر بود

گلی اتو شده دادی ولی ندانستم

که خشک کردن گل بهترین تذکر بود

کسی همیشه پس از تو به ریلها میگفت

و انکه رفت دلش سنگ بود، آجر بود

حضور سرد تو در پشت شیشه های قطار

حضور سنگی تندیسی از تفاخر بود

کنار شیشه نوشتم سلام یعنی عشق

کدام عشق نگاهش پر از تنفر بود

سرش به رسم خداحافظی تکانی خورد

و پوزخند ضعیفی که زد تشکر بود...


 

پ.ن:اسم شاعرآقای اصغر مقنی