لیلا و من
امروز يک مرده شور را ديدم...
آنچنان زيبا ميشست که لکه اي هم باقي نميماند...
اما نميدانم چرا پدرم از او خوشش نمي آيد!!!
...
آنچنان زيبا ميشست که لکه اي هم باقي نميماند...
اما نميدانم چرا پدرم از او خوشش نمي آيد!!!
...
...
و مدام گريه ميکند و مادرم نيز نفرينش!!!
او که زن خوبي است من دوستش دارم...
فقط کاش ناخن هايش را مي گرفت...
تمام بدنم را زخم کرد...
و مدام گريه ميکند و مادرم نيز نفرينش!!!
او که زن خوبي است من دوستش دارم...
فقط کاش ناخن هايش را مي گرفت...
تمام بدنم را زخم کرد...
پ.ن : من دیگه نمیتونم لیلارو بشناسم بعضی وقتا خیلی خستم میکنه ودیشب
به قدری عذابم داد که آرزو میکنم اصلآ نباشه...
حرف دلم: گــاهـــی خیــــال میکنم روی دست خــــــــدا مانده ام خسته اش کــــرده ام
خودش هم نمـــــــی داند با مـــــــن چـــــه کند...:(
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۴:۱۳ ب.ظ توسط یک شرقی
|