امروز يک مرده شور را ديدم...

آنچنان زيبا ميشست که لکه اي هم باقي نميماند...

اما نميدانم چرا پدرم از او خوشش نمي آيد!!!
...
...

و مدام گريه ميکند و مادرم نيز نفرينش!!!

او که زن خوبي است من دوستش دارم...

فقط کاش ناخن هايش را مي گرفت...

تمام بدنم را زخم کرد...
 

 
پ.ن : من دیگه نمیتونم لیلارو بشناسم بعضی وقتا خیلی خستم میکنه ودیشب 
 
به قدری عذابم داد که آرزو میکنم اصلآ نباشه...

 
حرف دلم: گــاهـــی خیــــال میکنم روی دست خــــــــدا مانده ام خسته اش کــــرده ام
 
خودش هم نمـــــــی داند با مـــــــن چـــــه کند...:(