صبح، قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ

طرحی از ...یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم.

هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم

را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم.

کاغذ تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی

می افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند کاغذی…

 و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران.

فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به

 روی لبهایم می چسبانم.می دانم… یک روز بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام

 می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی...