صبح، قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ
طرحی از ...یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم.
هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم
را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم.
کاغذ تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی
می افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند کاغذی…
و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران.
فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به
روی لبهایم می چسبانم.می دانم… یک روز بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام
می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی...
+ نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۱۲ ب.ظ توسط یک شرقی