وصیت نامه حسین پناهی

 

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم.


من و خدا

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

 خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

 زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم

را مسدود کرده بود ...

 و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

  به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

 بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

 فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم

 فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای

خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه

 اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز

 کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

فیلم نامه

براي فيلم نامه ي عشقت

به اين و آن قول نقش اول را مي دادي

اما اكنون...

بدون قهرمان مانده اي

با عده اي سياهي لشكر و بدل كار!!!

هشتاد و چند ...

عشق بارون سنگ و تگرگ
 
 فصل تهديد آدم به مرگ
 
 
ساقه ي رز پر از تيغ ســمي  
                                 
بايد آوارگي رو بفهــمي
 
 
بايد احساست ُ گچ بگــيري     
                               
حس کني مرگ ُ با گوشه گيري
 
 
درد ُ مرهم کني مـرد باشي       
                             
روي زخمـــــات ... فلفل بپاشي ! 
 
 
سال هشتاد و چنده عزيزم ؟     
                              
کل دنيــا چرنده ... عزيزم
 
 
 
دست هاي خسته ... چشم ها ويران ... قلب هاي حيران
 
پنــــاه مي برم ... پنــــــاه مي برم ... بر شيطان
 
 
 
قلبم ُ شــُک به شــُک برق کردم         
                   
من همونم ببين ، فرق کردم !
 
 
عاشق لحظه هاي آوانگارد   
                                   
ازدواج رگ و تیغه ی کارد 
 
 
صهيونيسـتا به مقصد رسيدن  
                                 
مي کِشم عکس دار ُ رو گردن
 
 
مي کـُشم ساعتا رو به يادت    
                                
مي چـِشم زهــرمار ُ به يادت ! 
 
 
سال هشتاد و چنده عزيزم ؟      
                              
آه دنيــا چه گـنده ... عزيزم  
 
 
 
دست هاي خسته ... چشم هاي ويران ... قلب هاي حيران
 
پنــــاه مي برم ... پنــــــاه مي برم ... بر شیطان
 

قاصدک

در جاده های بی انتها قدم بر می دارم .

راهنمایم قاصدک های مهربان ، پاهایم خسته از رفتن ، در دلم امید رسیدن ،

حس زیبای رهسپاری نا کجاد آباد، نگاهم به دور دستهای جاده و قلبم مردد .

به امتداد جاده می نگرم و می دانم تنها امید رسیدن می تواند  مرامطمئن سازد

که مقصد زیبا خواهد بود .

قاصدک تبسم کنان امید را زنده می کند اما مقصدی نیست ،صدایی جز نغمه آرام باد نیست

باد با نوازش خود قاصدک را به مقصد دیگری می برد .

به یاد می آورم روزی که پرواز قاصدک ها را در مزرعه پشت خانه مان تماشا می کردم

پرواز سبک آنها چه زیبا ست .

 قاصدک گمراه شده ، من نیز گمراهم .شاید قاصدک توان رهایی از سلطه ی باد را ندارد ،

حس رهایی اما مقصدی باید ، برای رسیدن ،راهنمایی باید ،

اکنون من در جای بی نام  و نشان همراه قاصدک ها به این می اندیشم

انگار باد راهنمای ما ست.

قاصدک جلوه ی دیگری  از باد بود .شاید چشم هایم بسته بود.


موج های پریشان

در ساحل صبور دریا با چشمانی اشک آلود زیر آفتاب گرم به موج های پریشان دریا می نگرم

نگاهم به دل دریا ست ، غم ها به اوج رسیده و چشم هایم گریان

کاش دلی از جنس دریا داشتم ،

سخنان طعنه آلود بر قلبم سنگینی می کند و تنها سکوت از سنگینی درونم حکایت می کند

در دل آرزوی  قایقی رادارم که تا دروجودت ای دریا معلق بودم

تو مرا به سمتی می بردی .

کاش غم های خاکستری، رنگ آبی به خود می گرفتند .

کدامین موج پریشان تو، غم ها را با خود می برد .

خسته ام از زندگی ، دلتنگم از آسمان

ستاره ها دیگر برایم نمی درخشند .

قصد سفر دارم نمیدانم مقصد کجاست.

کنار ساحل فریاد می زنم ، صدا می کنم خدا را ! که ای خدای مهربان ،

دیگر توان ادامه نیست . کاش می شد احساسات را کنار زد و حس بی تفاوتی به خود گرفت ...

نویسنده: آشنا اما ناآشنا

 

مدیونی

مديوني!

مديوني به خودت، به خدا، به زندگي.

مديوني به هر چه در عالم است.

باور كن مديوني دوست من!

اگر...

از لحظه لحظه هاي عمر كوتاه زندگي...

لذت نبري!

گیلاس ابی

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا من دلم برف می خواد

گویا این روزها هم

مثل سالیان گذشته

دعای کودکان بیشتر اثر می کند!

و هوای ما هر روز آلوده تر خواهد شد

چرا که انها هر شب دعا می کنند:

"فردا هم مدرسه هایشان تعطیل باشد!!!!"

کم کم یاد خواهی گرفت

کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف، میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.


 کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی

 

صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم...از شما چه پنهان ما از درون زنگ زده ایم.

ازآجيل سفره عيد

چند پسته لال مانده است

آنها که لب گشودند؛خورده شدند

آنها که لال مانده اند ؛مي شکنند

دندانساز راست مي گفت:

پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !


من تعجب مي کنم

چطور روز روشن

دو ئيدروژن

با يک اکسيژن؛ ترکيب مي شوند

وآب ازآب تکان نمي خورد!


پزشکان اصطلاحاتي دارند

که ما نمي فهميم

ما دردهاي داريم که آنها نمي فهمند

نفهمي بد دردي است

خوش به حال دامپزشکان!


نيروي جاذبه

شاعران را سر به زير كرده است

بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند

تمام سيبها افتاده‌اند

و نيوتن، پشت وانت

سيب‌زميني مي‌فروشد

آهاي، آقاي تلسكوپ!

گشتم نبود، نگرد نيست!


تعطيلات نوروز به کجا برويم

پدر از بي‌پولي گفت و قسط‌هاي عقب‌مانده

مادر از سختي راه و بي‌خوابي و ملافه و حمام

ساعت شد 12 نصف شب

گفتيم برويم سر اصل مطلب

يکي گفت برويم شيراز

ديگري گفت نه‌خير مشهد

ساعت شد 5 صبح

مادر گفت بالاخره کجا برويم

پدر گفت برويم بخوابيم!

تو بمان با من تنها، تو بمان

چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در همهمه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری


نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام


من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم

می بینم


من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان


جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه


پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر، هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها، تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش


فریدون مشیری