در جاده های بی انتها قدم بر می دارم .

راهنمایم قاصدک های مهربان ، پاهایم خسته از رفتن ، در دلم امید رسیدن ،

حس زیبای رهسپاری نا کجاد آباد، نگاهم به دور دستهای جاده و قلبم مردد .

به امتداد جاده می نگرم و می دانم تنها امید رسیدن می تواند  مرامطمئن سازد

که مقصد زیبا خواهد بود .

قاصدک تبسم کنان امید را زنده می کند اما مقصدی نیست ،صدایی جز نغمه آرام باد نیست

باد با نوازش خود قاصدک را به مقصد دیگری می برد .

به یاد می آورم روزی که پرواز قاصدک ها را در مزرعه پشت خانه مان تماشا می کردم

پرواز سبک آنها چه زیبا ست .

 قاصدک گمراه شده ، من نیز گمراهم .شاید قاصدک توان رهایی از سلطه ی باد را ندارد ،

حس رهایی اما مقصدی باید ، برای رسیدن ،راهنمایی باید ،

اکنون من در جای بی نام  و نشان همراه قاصدک ها به این می اندیشم

انگار باد راهنمای ما ست.

قاصدک جلوه ی دیگری  از باد بود .شاید چشم هایم بسته بود.


موج های پریشان

در ساحل صبور دریا با چشمانی اشک آلود زیر آفتاب گرم به موج های پریشان دریا می نگرم

نگاهم به دل دریا ست ، غم ها به اوج رسیده و چشم هایم گریان

کاش دلی از جنس دریا داشتم ،

سخنان طعنه آلود بر قلبم سنگینی می کند و تنها سکوت از سنگینی درونم حکایت می کند

در دل آرزوی  قایقی رادارم که تا دروجودت ای دریا معلق بودم

تو مرا به سمتی می بردی .

کاش غم های خاکستری، رنگ آبی به خود می گرفتند .

کدامین موج پریشان تو، غم ها را با خود می برد .

خسته ام از زندگی ، دلتنگم از آسمان

ستاره ها دیگر برایم نمی درخشند .

قصد سفر دارم نمیدانم مقصد کجاست.

کنار ساحل فریاد می زنم ، صدا می کنم خدا را ! که ای خدای مهربان ،

دیگر توان ادامه نیست . کاش می شد احساسات را کنار زد و حس بی تفاوتی به خود گرفت ...

نویسنده: آشنا اما ناآشنا