علی را وصف در باور نيايد       زبان هرگز زوصفش برنيايد

علی ترکيبی از زيبا ترين هاست    علی تلفيقی ازشيواترين هاست

علی راز شگفت روز آغاز         علی روح سبکبالی و پرواز

زبان عشق را گويا ترين بود        طريق درد را پويا ترين بود

دل درياييش دريای خون بود      ضميرش چون شهادت لاله گون بود

علی با درد غربت آشنا بود        علی تنها ترين مرد خدا بود

علی در آستين دست خدا داشت       قدم در آستان کبريا داشت

شهادت از وجودش آبرو يافت       شهادت هرچه را دارد ازاو يافت

تپش درسينه اش حرفی دگر داشت     حديث خوردن خون جگرداشت

شگفتا عشق از او وام گيرد            محبت آيد و الهام گيرد

تلاطم پيش پايش سخت آرام          تداوم در حضورش بی سرانجام

توان در پيش پايش نا توان است      فصاحت در حضورش بی زبان است

خطر می لرزد از تکرار نامش       سفر گم می شود در نيم گامش

يورش از ذولفقارش بيم دارد           تهاجم صحبت از تسليم دارد

کفش خونين ترين گلپينه را داشت      ضميرش صافی آيينه را داشت

علی را از گل لا آفريدند               برای عشق مولا آفريدند

سخن هر چند گويم ناتمام است        سخن در حد او صودای خام است

زدريا قطره آوردن هنر نيست        زبانم را توانی بيشتر نيست

ولی تا با سخن گردد دلم جفت         بگويم آنچه آن شوريده می گفت

«علی را قدر پيغمبر شناسد           که هر کی خويش را بهتر شناسد»

 روز پدر رو به همه ی پدرهای خوب دنیا مخصوصآ پدر خودم که خیلی خیلی دوسش دارم تبریک می گم.

روزگار غریبیست نازنین!!!!

دهانت را ميبويند

مبادا که گفته باشی دوستت ميدارم

دلت را ميبويند

روزگار غريبيست نازنين

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

اتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان میدارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبیست نازنین

ان که بر در میکوبد شبا هنگام

به کشتن چراغ امده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

انک قصابانند بر گذر گاه ها مستقر

با کوله و ساطوری خون الود

روزگار غریبیست نازنین

و تبسم را بر لبها جراحی میکنند

و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر اتش سوسن و یاس

روزگار غریبیست نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را در خانه به سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...
 

باران که می بارد تو می آیی

بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر

باران ِمهر و ماه و آئینه

بارانِ شعر و شبنم و شبدر

باران که می بارد تو در راهی

از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری

از عطر عشق و آشتی لبریز

با ابر و آب و آسمان جاری

غم می گریزد ، غصه می سوزد

شب می گدازد ،سایه می میرد

تا عطرِ آهنگِ تو می رقصد.....

تا شعر باران تو می گیرد........

تا شعر باران تو می گیرد.

از لحضه های تشنه ی بیدار

تا روزهای بی تو بارانی

غم می کُشد ما را و می بینی

دل می کِشد ما را تو می دا نی.....

دل می کِشد ما را تو می دا نی

باران که می بارد تو می آیی

بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر

باران ِمهر و ماه و آئینه

بارانِ شعر و شبنم و شبدر

باران که می بارد تو در راهی

از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری

از عطر عشق و آشتی لبریز.....

با ابر و آب و آسمان جاری

از لحضه های تشنه ی بیدار

تا روزهای بی تو بارانی

غم می کُشد ما را و می بینی

دل می کِشد ما را تو می دا نی.....

دل می کِشد ما را تو می دا نی

دل می کِشد ما را تو می دا .....نی

دروگران پگاه

 

پنجره را به پهنای جهان می‌گشایم:

جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.

ساقه نمی‌لرزد، آب از رفتن خسته است، تو نیستی،

نوسان نیست.

تو نسیتی، و تپیدن گردابی است.

تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و دره‌ها ناخواناست.

می‌آیی: شب از چهره‌ها برمی‌خیزد، راز هستی می‌پرد.

می‌روی: چمن تاریك می‌شود، جوشش چشمه می‌شكند.

چشمانت را می‌بندی: ابهام به علف می‌پیچد.

سیمای تو می‌وزد، و آب بیدار می‌شود.

می‌گذری و آیینه نفس می‌كشد.

جاده تهی است، تو باز نخواهی گشت،

و چشمم به راه تو نیست.

پگاه، دروگران از جاده ی روبرو سر می‌رسند:

رسیدگی خوشه‌هایم را به رؤیا دیده‌اند.

 

 

 

 

رفته بودم سر حوض

تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهيان مي گفتند:

(( هيچ تقصير درختان نيست.

ظهر دم كرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشويه نشست

و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد.

***

به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.

برق از پولك ما رفت كه رفت.

ولي آن نور درشت،

عكس آن ميخك قرمز در آب

كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد،

چشم ما بود.

روزني بود به اقرار بهشت.

***

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن

و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است.))

***

باد مي رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا مي رفتم.

فرشته های زمین روزتان مبارک

ساحل امروز خموش است

 

ماسه ها شسته و نمناک

موج کف بر لب و دیوانه و مستقلبي براي ديدن...

سوی من می آید و بر می گردد،

مرغ دل گرچه اسیر قفس است،

همرۀموج ندانم که چرا میخواند

مادر!امروز دلم شعر ترا میخواند

بر سر سنگ به نزدیکی آب،

مرغکی گرم عبادت،

سر یک پای ستاد ست، دعا میخواند،

پر این مرغ سپید است، از رهی

سینه اش پا ک زکین،

به چنین پاکی و خوبی به خدا مادرم است این،از رهی  دور رسیدست ومرا میخواند.

 

جملات عرفانی

هنگام دلتنگي يه وقت نگي اي خدا؛ من يه مشکل بزرگ دارم، بگو اي مشکل ؛من يه خداي بزرگ دارم


**وقتي خداوند شما را به لبه پرتگاهي هدايت كرد، كاملا به او اعتماد كنيد. چون يكي از اين دو اتفاق خواهد افتاد: او شما را مي‌گيرد اگر بيفتد يا اينكه يادتان مي‌دهد چگونه پرواز كنيد.


**همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها وقتي رخ مي دهند كه در حال بالا رفتن از كوه هستند