هر چند حال و روز زمين و زمان بد است

 يك تكه از بهشت در آغوش مشهد است،

 حتی فرشته‌ای كه پابوس آمده

 انگار بين رفتن و ماندن مردد است،

 اينجا مدينه نيست نه اين‌جا مدينه نيست

پس عطر و بوی كيست كه مثل محمد(ص) است،

 حتی اگر به آخر خط هم رسيده‌ای

 اين‌جا برای عشق شروعی مجدد است،

جايی كه آسمان به زمين وصل می‌شود

جايی كه بين عالم و آدم زبان‌زد است،

هر جا دلی شكست به اين‌جا بياوريد

 اين‌جا بهشت شهر خدا شهر مشهد است»

 

امروز بهار است ولی من نمی توانم انرا ببینم.........

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم   !!!!!