اولین بار توی پرسه زدن های بعد از ظهر ام تابلوی مطب ات را دیدم. اولش فقط
حس کنجکاوی وادارم کرد بیایم و باهات ملاقات کنم اما وقتی مطب شلوغ ات
را دیدم کاملا مطمئن شدم که تو حتما می تونی واسه سرگشتگی من یه فکر اساسی
بکنی. این شد که با هر سختی ای که بود به دیدنت اومدم. تو اولین جلسه همه چیز
کاملا طبیعی بود. اما از جلسات بعدی یه حس عجیب نسبت به تو پیدا کردم.
انگار به دیدنت عادت کرده بودم. و در این بین دچار یک مشکل بزرگ هم شده
بودم که نمی تونستم به راحتی بهت بگم. تحمل خیلی سخت بود. .واسه همین ، یه روز
دلمو زدم به دریا و تو یکی از ملاقات هام مشکل ام رو بهت گفتم. تو قیافه سردی
گرفتی و گفتی که همسر و فرزند داری و به خاطر اونا نمیتونی بهم کمک کنی.
بعد هم گفتی واسه حل مشکل بهتره که دیگه جلسات ملاقات رو تعطیل کنم و به
دیدنت نیام. برام خیلی سخت بود تحمل حرفهات.
به همین خاطر با گریه از مطب ات اومدم بیرون. دیگه همه چیز واسم تموم شده بود.
تو زندگی ام یک بار به دیدن یه نفر عادت کرده بودم و اونم اینجوری جواب داده بود.
این شد که رفتم و رفتم تا رسیدم به یه ساختمون بلند که نیمه تموم بود. ده طبقه!
رفتم بالا و چند خط نوشتم و گذاشتم تو جیبم. بعد هم گرومپ و همه چیز تموم شد.
اما نه! همه چیز وقتی تموم شد که روز بعد تو جلوی کیوسک روزنامه فروشی
با دیدن عکس من خشک ات زد. زیر عکس نوشته شده بود: اولین نمونه شبیه سازی
شده انسان پس از فقط شش ماه زندگی در میان مردم عادی خودکشی کرد.......
و تو به روزی فکر کردی که منو از خودت روندی فقط به خاطر اینکه پولی واسه
پرداخت حق ویزیت ات نداشتم.
+ نوشته شده در شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۹:۱۹ ب.ظ توسط یک شرقی
|