ظلمت

                                  TinyPic image                        

چه گريزيست ز من؟

چه شتابيست به راه ؟

به چه خواهي بردن

در شبي اينهمه تاريك پناه؟

 

مرمرين پلهء آن غرفهء عاج!

اي دريغا كه ز ما بس دور است

لحظه ها را در ياب

چشم فردا كور است

 

نه چراغيست در آن پايان

هر چه از دور نمايانست

شايد آن نقطهء نوراني

چشم گرگان بيابانست

 

مي فرو مانده به جام

سر به سجاده نهادن تا كي؟

او در اينجاست نهان

مي درخشد در مي

 

گر بهم آويزيم من و تو

ما دو سرگشتهء تنها، چون موج

به پناهي كه تو مي جويي، خواهيم رسيد

اندر آن لحظهء جادويي اوج!

در تمام طول تاریکی

  سیر سیرک ها فر یاد  زدند:

  ((ماه، ای ماه بزرگ...))

 *

 *

  در تمام طول تاریکی

  شاخه ها با آن دستان دراز

  که از آن ها آهی شهوتناک

  سوی بالا می رفت

  و نسیم تسلیم

  به فرامین خدایانی نشناخته ومرموز

  و هزاران نفس پنهان ، در زندگی مخفی خاک

  و در آن دایره سیار نورانی ، شبتاب

  دقدقه در سقف چوبین

  لیلی در پرده

  غوک ها در مرداب

 *

 *

  همه با هم ، همه با هم یکریز

  تا سیپیده دم فریاد زدند:

  (( ماه ، ای ماه بزرگ ...))

 *

 *

  در تمام طول تاریکی

  ماه در مهتابی شعله کشید

  ماه

  دل تنهایی شب خود بود

  داشت در بغض طلائی رنگش می ترکید

و بار دیگر خدا و فرشته هاش

* کنار خیابون منتظر تاکسی ایستادم، روی دیوار اگهی فروش کلیه روی یک کاغذ با یک خودکارنوشته شده، دارم میخونمش و به اون آدم بیچاره فکر میکنم . چند دقیقه بعد یه BMW سری هفت کنارم توقف میکنه درست روبروی مدرسه ابتدایی دخترونه اون طرف خیابون. پیش خودم میگم خدا عدالتت رو شکر، این یکی بنده ات رفته 200 میلیون داده ماشین خریده اون یکی بنده ات داره به خاطر چند صد هزار تومن کلیه اش رو میفروشه … تو همین فکرهام که راننده ماشین پیاده میشه، مردی خوشتیپ و باکلاس با موهای جو گندمی … گویا منتظر یکی از دخترهای اون مدرسه روبرویی است. به کاغذ اگهی که بین من وماشینش رو دیوار نصبه نگاه میکنه، میاد جلو و میخونه. تو دلم میگم دوس داشتی جای نویسنده این اگهی بودی؟ گوشی موبایلش رو در میاره و شماره رو میگیره …-الو، سلام … در خصوص این اگهی تون زنگ زدم

 - (اون طرف داره در مورد نوع گروه خونی و اینا توضیح میده)
 
-معذرت میخوام ولی میتونم بپرسم پولش رو برای چی میخواهی؟
 
-(نمیدونم چی میگه اون طرف خط)
 
- خانم تون؟  عمل قلب داره؟  الان کجا بستریه؟ آهان، بلدم بیمارستانش رو ، خب شما بمون اونجا من تانیم ساعت دیگه اونجام،  هزینه عملشون هم  با من، اون کلیه رو نگهدار داداش، لازم میشه … .
 
-(صدای گریه طرف اون طرف خط میاد، در حالیکه داره هق هق میکنه  از این اقاهه تشکر میکنه)
- شما هم جای داداش نداشته منی اسم طرف و بخش خانمش رو میپرسه و خداحافظی میکنه. دخترش اومده کنار
 
 ماشین ایستاده. میره طرف ماشین و در حالیکه به دخترش سلام میکنه میگه :بابایی اول بریم یه جایی من یه
 
 کار کوچولو دارم ، بعدش می ریم پیش مامان باشه؟

 * یکی به نفع خدا

* و من واقعا نمیدونستم … بیشتر ما نمیدونیم

 

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

به دنبال خدا نگرد.....

خدا در بتکده و مسجد نیست....

لا بلای کتابهای کهنه نیست....

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد....

انجا نیست....

خدا در دستی است که به یاری می گیری....

در قلبی است که شاد می کنی....

 در لبخندی است که به لب می نشانی....

در فاصله نفسهای من و توست که به هم امیخته....

در قلبی است که برای تو می تپد....

در میان گرمای  دستهایی ماست که به هم چسبیده....

خدا اینجاست..................همسفر مهربان من اینجا........

 

دنيا تاريك است.

دنيا تاريك است.آنقدر كه انگار در دنيا گم شده اي، و دنبال جايي هستي، دنبال چيزي، دنبال كسي تا تو را آرام كند، تا دنيا كمي روشن شود.

تا نيازي نباشد دستت را به ديوار بكشي تا نيفتي روي زمين.

روي همين دنياي چند ضلعي، قطعآ فرشته هايي زندگي مي كنند كه شمعي كوچك در دست دارند و نمي گذارند تا اين دنيا همينطور تاريك بماند!

جیکا

آن خیابان رو به رو منتظر توست..

 پروانه بیدار است. باد می وزد. مبادا چراغ ها از نفس بیفتند.

پیراهن ابر ها خیس است. من بیدارم.باد عصیان می کند.

آن خیابان رو به رو منتظر من است. مبادا خاطراتمان رنگ ببازند.

کاجها چه زیبا شده اند. حرفهای من می خواهند برهنه در باد بایستند.

چرا ستاره ها هیچ وقت نمی خوابند؟ چرا تو نمی آیی؟

آن خیابان رو به رو منتظر توست......

 دل قاصدک هم می تپد........................

خانه خدا

پيش از اينها فكر ميكردم خدا*****خانه اي دارد ميان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها*****خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور*****بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او*****هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان*****نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب صداي خنده اش*****سيل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او آفتاب *****برق تيغ و خنجر او ماهتاب

هيچكس از جاي او آگاه نيست*****هيچكس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود*****از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين*****خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود*****مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت*****مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا*****از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست*****پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است*****هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند*****تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند*****كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند*****در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود*****خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا*****ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود*****مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه*****مثل تنبيه مدير مدرسه

مثل صرف فعل ماضي سخت بود*****مثل تكليف رياضي سخت بود

تا كه يكشب دست در دست پدر*****راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا*****خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست*****گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند*****گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست ورويي تازه كرد*****با دل خود گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين *****خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست*****فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است*****مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا پرواز كرد*****سفره دل را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد*****صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد*****با دو قطره از هزاران حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد*****مثل ياران قديمي حرف زد

ميتوان مثل علف ها حرف زد*****با زبان بي الفبا حرف زد

ميتوان درباره هر چيز گفت*****مي شود شعري خيال انگيز گفت....

تازه فهميدم خدايم اين خداست*****اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر*****از رگ گردن به من نزديك تر….

انسان قرن بیست و یکم

با شعر و سیگار

به جنگ نا برابری ها می روم

من دون کیشوتی مضحک هستم

که جای کلاه خود و سر نیزه

مدادی در دست

و قابلمه ای بر سر دارد

عکسی به یادگار از من بگیرید

من انسان قرن بیست و یکم هستم .