ادم و حوا
من نخل شدم قرار شد خم نشوم
جز با تو و خنده هات همدم نشوم
یک سیب دگر بچین و حوایی کن
نامردم اگر دوباره آدم نشوم
من نخل شدم قرار شد خم نشوم
جز با تو و خنده هات همدم نشوم
یک سیب دگر بچین و حوایی کن
نامردم اگر دوباره آدم نشوم
با من بیا
با من به آن ستاره بیا
به آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین
دور است
و هیچکس در آنجا
از روشنی نمی ترسد
خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مى شود.
اكنون هنگامه وداع فرار رسيده است .
اينگونه قدم برداشتن حسين و اينسان پيش آمدن او، خبر از فراقى عظيم مى دهد.
خودت را مهيا كن زينب كه لحظه وداع فرا مى رسد.
همه تحملها كه تاكنون كرده اى ، تمرين بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك اين لحظه عظيم امتحان ! نه آنچه كه از صبح تاكنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى عمر تاكنون سپرى كرده اى ، همه براى همين لحظه بوده است .
وقتى روح از تن پيامبر، مفارقت كرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صيحه زدى ، زار زار گريه كردى و خودت را به آغوش حسين انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى . شش ساله بودى كه مزه مصيبتى را مى چشيدى و طعم تسلى را تجربه مى كردى .
مادر از ميان در و ديوار فرياد كشيد كه ((فضه(14) مرا درياب !))
خون مى چكيد از ميخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى كشيد و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدينه را مى انباشت .
حسين اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشكبار تو را به روى سينه اش نمى گذاشت ، تو قالب تهى مى كردى از ديدن اين فاجعه هول انگيز.
وقتى حسن ، پدر را با فرق شكافته و خونين ، آماده تغسيل كرد و بغض آلوده در گوش تو گفت : ((زينب جان ! بياور آن كافور بهشتى را كه پدر براى اين روز خود باقى گذاشته است ،)) تو مى ديدى كه چگونه ملائك دسته دسته از آسمان به زمين مى آيند و بر بال خود آرامش و سكون را حمل مى كنند كه مبادا طومار زمين از اين فاجعه عظمى در هم بپيچد و استوارى خود را از كف بدهد. تو احساس مى كردى كه انگار خدا به روى زمين آمده است ، كنار قبر از پيش آماده پدر ايستاده است و فرياد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبيب الى حبيبه . به سوى من بياريدش ، به سوى من ، كه اشتياق دوست به ديدار دوست فزونى گرفته است .))
تو ديدى كه بر طبق وصيت پدر، حسن و حسين ، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پيشين جنازه بر دوش ديگرى حمل مى شد و پيكر پدر همان جايى فرود آمد كه آن دوش ديگر اراده كرده بود. و ديدى كه وقتى خاك روى قبر، كنار زده شد، سنگى پديد آمد كه روى آن نوشته بود: ((اين مقبره را نوح پيامبر كنده است براى امير مؤ منان و وصى پيامبر آخرالزمان .))
ملائك ، يك به يك آمدند، پيش تو زانو زدند و تو را در اين عزاى عظماى هستى ، تسليت گفتند. اينها اما هيچ كدام به اندازه سينه حسين ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سينه حسين گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى ، احساس كردى كه زمين آرام گرفت و آفرينش از تلاطم ايستاد
.آفتاب در حجاب